دختربچه بالش من توى دستش بود. بیرون در ایستاده بود. توى کوچه شاید. چهار پنج سالش بود. روسرى سفید کوچکى سرش بود. روبالشى هم سفید بود.
هر چند گاه مىدوید و دور مىشد و باز نزدیکم مىشد. اینقدر که صورتش قاب تصویر را مىگرفت. باز دور مىشد.
پیراهنش سفید بود با خالخالهاى ریز سرمهاى یا سیاه. روى شانههایش چینپرک داشت. زیرش انگار بلوز آستین کوتاه پوشیده بود. کفش و جورابش سفید بود و کفشش دور مچ بند مىخورد.
انگار سوار بادکنک شده باشد، رفت آسمان. بالا و بالا. از من دور مىشد. داشتم فکر مىکردم برمىگردد یا نه. ندیدم برگردد. بعدتر شنیدم در جایى دور بادکنک ترکید و دختربچه به زمین برگشت.
این خواب من بود.
امروز یه گربههه رو دیدم که دنبال یه آقاهه راه افتاده بود. آقاهه پیرمرد بود. یه پیرهنِ سفیدِ چرکمرده تنش بود و یه کیف دوشیِ سیاهِ خاکی داشت. آقاهه جلوى دکهى روزنامه فروشى وایساده بود. نمىدونم به روزنامهها نگا مىکرد یا به گربههه، اما گربههه واسهش یه کش و قوسى میاومد که نگو. اصلاً همین شد که توجهم رو جلب کرد و وایسادم به نگا کردن. بعد آقاهه راه افتاد و گربههه هم دنبالش. از آقاهه پرسیدم گربهى شماس؟ گف نه، مال من نیس. از گربه مىترسى؟ نمیدونم از کجا فهمیده بود. آخه من چن وقتیه که دارم سعى میکنم از گربهها نترسم و تازگیام تو کوچه باهاشون سلام علیکی هم مىکنم، خب از دور البته. برا همین گفتم نه، اما بلد نیستم با حیوونا سر کنم! آقاهه خندید. دندون مصنوعى داشت.
بعدش از کنارشون رد شدم و راهمو کشیدم و رفتم. دیگه هم اتفاق جالبى نیفتاد.
همین دیشب بود. دیر بود. داشتم برمیگشتم خانه. از سر میرداماد میگذشتم. از جلوی شیرین عسل. پیرزنی ایستاده بود. با عصا. خیلی هم مرتب. چادر مرتب، صورت تمیز. داشتم از کنارش رد میشدم که صدایم کرد. حوصله نداشتم. خسته بودم. میخواستم زودتر برسم خانه. اما شب باشد و پیرزنی صدایت کند. شاید میخواهد از خیابان بگذرد و کمک میخواهد. شاید... میایستم. «مادر، برام یه کمی شکلات میخری؟» درست شنیدهام؟ بله؟ « برام یه کمی شکلات میخری؟» شکلات؟ گیج میشوم. خجالت میکشم. شب باشد و پیرزنی شکلات بخواهد. میروم توی مغازه. چه شکلاتی دوست دارد؟ به قیمتها نگاه میکنم. کاکائو گران است. نیم کیلو تافی. نه، تافی که به دندان مصنوعی میچسبد! دوباره به قیمتها نگاه میکنم. شب باشد و پیرزنی دلش شکلات کاکائویی بخواهد. نیم کیلو از این شکلاتها لطفاً. یعنی قندش پایین افتاده؟ شاید میخواهد برود پیش نوهاش، نمیخواهد دستخالی باشد. از مغازه میآیم بیرون. همانجا ایستاده. با عصا. چادر مرتب، صورت تمیز. کیسه را میدهم به دستش. دعایم میکند. شب باشد و... نمیایستم. خجالت میکشم.
خواب دیدم در راهی میدوم، اما پاهایم پیش نمیروند. نفس نفس میزنم. گلویم خشک شده. فریاد او را از پشت سر میشنوم. تقلا میکنم که جلو بروم، اما نمیشود، نمیتوانم.
با خودم میگویم: «توی خواب همینطور است. آدم میدود، اما جلو نمیرود. الان بیدار میشوم.»
.
هنوز میدوم، اما هنوز سر جای اولم ایستادهام. پهلوهایم درد گرفته، نفسم بالا نمیآید. به پشت سر نگاه میکنم. دنبالم است. تیغهی چاقویش توی آفتاب برق میزند. انگار از سربالایی تندی بالا بروم، توی سرم نبض میکوبد. حالت تهوع دارم. صدایش نزدیکتر میآید.
«دیگر باید بیدار شوم. همیشه قبل از آنکه اتفاق بدی بیفتد، خواب تمام میشود.»
.
پاهایم نمیکشند، اما هنوز میدوم. پهلویم را گرفتهام و به یک طرف خم شدهام. روسری از سرم افتاده. خیس عرقم و موهایم به گردنم چسبیده. یک لنگه کفش از پایم درمیآید. به پشت سرم نگاه میکنم. خیلی نزدیک است، خیلی.
«پس چرا بیدار نمیشوم؟ چرا این خواب اینقدر طول کشیده؟»
.
از پشت موهایم را میکشد و دور دستش میپیچاند. درد توی سرم میپیچد. جیغ میکشم. نفسش توی صورتم میخورد. قلبم میزند. سردی تیغهی چاقو را روی پوستم حس میکنم.
«باید همین حالا بیدار شوم. دیگر آخرش است. چهقدر این خواب ترسناک است. چرا بیدار نمیشوم؟»
.
تیغهی چاقو سرد است. تمام تنم مور مور میشود. گلویم میسوزد. خونم شتک میزند توی صورتش. خونم گرم است، خیلی گرم.