پاییز

برگى در باد مى‌رقصد

خواب‌هایم نارنجى مى‌شود


پاییز است.

مى‌خواستم بگویم نه

روز نخستین

بزرگ‌ترین توپوق زندگى‌ام را زدم

مى‌خواستم بگویم نه

گفتم: چشم...

کلمه‌هایم گم‌شده‌اند

حس می‌کنم باید چیزی بنویسم

چند روزی است

که حس می‌کنم باید چیزی بنویسم

اما

کلمه‌هایم را گم کرده‌ام

همه جا را گشته‌ام

جیب‌هایم را

گنجه‌ی آشپزخانه

و قفسه‌ی کتاب‌ها

زیر بالشم را

و کشوی جوراب‌ها

و لای تقویم‌های قدیمی

نه

یادم نمی‌آید

کلمه‌هایم را

کجا گذاشته بودم...

 

آه

دیدی؟

آن کلمه‌ها که با باد می‌رفتند؟

مال من بودند!

 

توت‌ها

توت‌ها رسیده‌اند

من باز به قرارهایم دیر مى‌رسم!

خیالى نیست از نگاه خیره‌ى عابران

شیرینى توت را عشق است!

نیش‌خند

قار قار قار

می‌خندند کلاغ‌ها روی دیوار

«دوباره گند زدی رفیق!»