ننوشتن

گفت: همین‌ها را که می‌گویی بنویس.

سومین نفر بود که این را می‌گفت.

حرف‌هایت را بنویس. بنویس. بنویس...

نمی‌نویسم.

کلمه‌ها می‌ترساندم.

حرف

دیگر دیر شده برای حرف زدن

یادت هست

چه‌قدر قرار بود حرف بزنیم؟

.

تو نیامدی

و شب از نیمه هم گذشت

شاملوی بزرگ و زبان مادری

مردی به شیدایی، عاشق زبان مادری خویش‌ام. زبانی که در طول قرن‌ها و قرن‌ها، ملتی پرمایه، رنج و شادی خود را بدان سروده است. زبانی ترکیبی و پیوندی، که به هر معجزتی در قلمروِ کلام و اندیشه راه می‌دهد. حتا عربی که در فارسی وارد شد، فارسی فارسی ماند. مشتی مفهوم را که لازم داشت از زبان فارسی به نفع خودش مصادره کرد، اما ساختارش را از دست نداد. زبانی که در پیرانه‌سری نیز ظرفیت‌های عظیم تازه‌یی در آن می‌یابم و بر خوردم با آن، برخورد با چیزی مقدس است. شاید به همین دلیل است که این اواخر کمتر می‌نویسم، زیرا معتقدم که در این معبد قدسی، تنها باید حضور قلب داشت و انسان همیشه حضور قلب ندارد.

احمد شاملو

(نام‌ها و نشانه‌ها در دستور زبان فارسی، انتشارات مروارید 1385)

دیروزهای ما

این را به رسم امانت‌داری می‌نویسم:

«دیروزهای ما» اسم کتابی است از ناتالیا گینزبورگ، نویسنده‌ی ایتالیایی. این اولین کتابی است که از او خوانده‌ام. هدیه‌‌‌ی تولد 17 سالگی!

باید عکس بگیرم

می‌بینی... تازگی‌ها دیگر کسی نمی‌گوید بقالی. می‌گویند سوپری. سوپر محله. حتا اگر از بقالی مهری خانوم بچگی‌مان کوچک‌تر باشد. اسم‌ها دارند عوض می‌شوند. حالا سوپر گوشت جای قصابی را گرفته و نان فانتزی جای نانوایی. اسم‌ها دارد از بین می‌رود. دیگر توی محله‌مان نجاری و عطاری و قنادی نیست. گفتم قنادی یاد قنادی جواهری افتادم سر پنج‌شنبه بازار. یادت هست؟ عصرها مامان من را با خودش می‌برد خرید و من از همان اول  هی پاهایم درد می‌گرفت و هی گرسنه می‌شدم و هی غرغر می‌کردم و مامان از قنادی جواهری برایم شیرینی نخودی می‌خرید. توی یک پاکت کوچک، از آن پاکت‌های کاغذی قهوه‌ای. آرام آرام راه می‌افتادم دنبال مامان و نرم نرمک، دانه دانه شیرینی‌ می‌خوردم. چه شیرینی‌های شیرینی بود! نه از این نخودی‌هایی که قالب می‌زنند مثل گل چهارپر. گرد بود. نیم‌کره مثلاً و رویش یک نقطه قهوه‌ای داشت مثل چشم. یادت می‌‌آید؟ کاش از آن‌ها عکس گرفته بودیم. هم از آن شیرینی‌های نخودی و هم از... آخر آن وقت‌ها که ما دوربین نداشتیم. فقط بابا دوربین داشت. او هم که فکر می‌کرد فقط عکسی عکس است که آدم تویش باشد. آن هم نه از دور، نه. یک جوری که صورت‌ها خوب پیدا باشد! حالا عکس‌های قدیمی را که نگاه می‌کنم، غیر از نگاه‌های خیره‌مان به دوربین، آن گوشه و کنار چیزهایی را پیدا می‌کنم که دلم برای‌شان تنگ شده، ؛ قالی جوشقان‌مان توی اتاق‌نشیمن، ساحل دریا خزر که این‌طور به‌هم ریخته نبود، اسباب‌بازی کوکی بچگی‌هایم... و خیلی چیز‌ها را پیدا نمی‌کنم. خیلی چیزها را... چرا کسی از آن‌ها عکس نگرفت؟ چرا هیچ‌وقت ننشسیم کنار حوض خانه خانم جان عکس بگیریم؟ چرا با هندوانه‌هایی که بساط می‌شد تابستان‌ها جلو دیوار خانه خانم‌جان عکس نگرفتیم؟ حالا من چه‌طور بگویم هندوانه‌ها تمام طول دیوار را می‌گرفت وارتفاعش تا وسط‌های دیوار می‌رسید و هندوانه‌فروش‌ها تا آخر تابستان شب‌ها همان‌جا می‌خوابیدند؟

حالا من هم دوربین دارم و دیگر عکس گرفتن کاری پدرانه نیست. باید عکس بگیرم. باید از همه‌چیز عکس بگیرم. هنوز یک نانوایی سنگکی توی محل مانده.