نامه‌ى بدون شماره

دوست جان

سلام

حالت چه‌طور است؟ من هم حالم خوب است. البته خوب که چه عرض کنم! اصلاً خیلی هم بد است. هیچ معلوم است تو کجایی؟ نه خبری، نه تلفنی، نه نامه‌ای. سری به ما نمی‌زنی که بماند. این شد رسم دوستی؟ که از دوستت هیچ خبری نداشته باشی؟ که هیچ ندانی کجاست و چه می‌کند؟ که ندانی مرده است یا زنده؟ که مرده باشد و تو خبردار نشده باشی؟

دردسرت ندهم و سرت را درد نیاورم. می‌خواستم خبر بدهم که چند وقتی است که مرده‌ام. اولش گفتم خودت خبردار می‌شوی، اما نشدی. بعد گفتم بی‌خود ناراحتش نکنم، اما بعدتر فکر کردم این که نمی‌شود. نمی‌شود دوستی مرده باشد و دوستش نداند و هرروز با خودش بگوید فردا زنگ می‌زنم، فردا سراغش را می‌گیرم. می‌خواستم بگویم، دوست جان، من دیگر مرده‌ام. آدم مرده هم که گوش به زنگ نیست و چشمش هم به در نیست، خودش کلی گرفتاری دارد. باید دنبال یک جا بگردد که حوصله‌اش سر نرود از بیکاری. بعد هم باید کاری بکند که سردش نشود. آخر آن پایین خیلی سرد است. راستی! می‌توانی برای من یک ژاکت پشمی ببافی؟ 

نامه‌‌ی سی‌ و پنجم

قلبم تند تند می‌زند این روزها. نه دلم تنگ نشده یا ... نه... گیج شده‌ام. می‌ترسم. حس می‌کنم چیزی دارد عوض می‌شود. من دارم عوض می‌شوم؟

اما تو عوض نشو. خواهش می‌کنم. نرو.

آقای نوری عزیز برای همه‌ی این سال‌ها ممنونیم

آقای نوری عزیز

سلام

خیلی ممنونیم که در تولد 20 سالگی یاسمن یک‌بار دیگر برای‌مان آهنگ تولد را خواندید. مثل همیشه خیلی خوب بود و مثل همیشه ما فکر کردیم که هیچ تولدی را بدون صدای شما نمی‌توانیم برگزار کنیم.

امروز جایی خواندم که خواننده‌ی جان مریم رفت. چه حرف‌ها! به‌نظرم نمی‌دانستند که ما همین جمعه با هم قرار کوه داریم و می‌خواهیم جان مریم را دسته‌جمعی بخوانیم. جان مریم را و سفر برای وطن را و جمعه‌بازار را.

نگفته بودم بهتان که از بچگی آن قسمت از جمعه‌بازار را که تند می‌خوانید خیلی دوست داشتم. همیشه می‌خواستم آن را تقلید کنم و نمی‌توانستم. آخر خیلی تند بود! خنده‌تان گرفته؟ وقتی بچه بودم از ترانه نمی‌شد غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره خیلی خوشم می‌آمد. مخصوصاً آن قسمت که می‌خوانید دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دوتا رو، ببره از این‌جا و اون‌ور ابرا بذاره... به نظرم خیلی اسرار‌آمیز بود! نمی‌دانم نوجوان بودم یا شروع جوانی‌ام بود که نوار در شب سرد زمستانی در‌آمد. همان که شعرهای نیما را می‌خوانید. خیلی دوستش داشتم. حالا هم هروقت می‌خوانید همه‌ی پرستوها وقت سفر، از تو می‌گیرن نشونی سحر، گریه‌ام می‌گیرد. می‌دانید چرا؟ همیشه یاد یک عزیز سفرکرده می‌افتم. در عوض عاشق وقتی هستم که می‌خوانید: شالیزار، سبز و بیدار، پیرهن عروس پوشیده، عطر خاک، عطر مهتاب، عطر تازه‌ی امیده... یا وقتی که بخوانید: بیا بار سفر بندیم از این دشت، زمستون باز توی این کوچه برگشت...

آقای نوری عزیز

می‌خواستم یادآوری کنم که سه هفته‌ی دیگر تولد باباست. یک وقت یادتان نرود! چه‌ حرف‌هایی می‌زنم من! شما که هیچ‌وقت دیر نکرده‌اید. همیشه آمده‌اید. همیشه هستید. همیشه خواهید بود.

*‌ این یادداشت با کمی تغییر در دوچرخه 14 مردادماه چاپ شده است. برای آن‌که آن را این‌جا بگذارم، باید منتظر می‌ماندم که دوچرخه چاپ شود.

نامه‌ی سی‌ام

اگر بدانی اتاقم چه‌قدر به‌هم ریخته است! خودم هم باورم نمی‌شود. من و این‌همه شلختگی؟ حوصله ندارم منظم باشم. حوصله ندارم لباس‌هایم را تا کنم توی چمدان و اتاق را جمع‌ و جور کنم. حوصله ندارم صبح زود بیدار شوم و هی به بقیه بگویم دیر شد دیر شد. می‌شود مدتی شلخته باشم؟ شلخته و بی‌خیال؟ فکرم را که جمع‌وجور کنم، دوباره لباس‌ها را مرتب تا می‌کنم، دستمال‌‌کاغذی‌های کهنه را می‌ریزم دور، در خمیردندان را می‌بندم.

دلم برایت تنگ می‌شود، اما جایت خالی نیست. میان این همه شلوغی حوله‌های نم‌دار و کرم ضدآفتاب و  کفش‌های لنگه به لنگه و لباس‌های چروکیده نمی‌توانم تو را تصور کنم.

چیزی نمانده. دارم برمی‌‌گردم. دوباره روزهای طولانی تابستان که کنار تو کوتاه می‌شود. فقط حیف که آفتاب آن‌جا میکروب‌ها را نمی‌کشد.

نامه‌ی هفدهم

دلم برایت تنگ شده. دلم برای نوشتن برای تو تنگ شده. نوشتن برای تو خوب است باور کن. مثل باد خنکی که این روزها از لای پنجره می‌وزد . همان که پرده را آشفته می‌کند. صدای گنجشک‌ها را هم او می‌آورد و پیغام کلاغ‌ها را . حرف‌هایی که تو در منقار کلاغ‌ها  می‌گذاری. جمله‌‌هایت را از میان پرحرفی‌هایشان می‌شناسم. باز هم بگو...