شادی‌های کوچک

اسنفد هم تمام می‌شود. نمی‌دانم خوشحالم یا ناراحت. من که همیشه اسفند ماه نگرانم، عصبانی‌ام، بداخلاقم! شاید که چرا سال تمام می‌شود. شاید که چرا من کم‌کار کرده‌ام، کم‌ زندگی‌ کرده‌ام، کم‌بوده‌ام! کم بوده‌ام؟

.

یک سال دیگر هم گذشت. یکی دیگر از خانواده مهاجرت کرد. چند تا کتاب خواندم. تعدادی فیلم دیدم. تقریباً سینما یا تئاتر نرفتم، اما چند تا کنسرت خیلی خوب رفتم. کم ویرایش کردم. یک کتاب ترجمه کردم که چاپ شد و خیلی دوستش دارم. یکی دیگر هم هنوز چاپ نشد. زیاد ننوشتم؛ نه در دوچرخه و نه در وبلاگم، اما خیلی چت کردم با آدم‌ها و خیلی کامنت نوشتم در فیس‌بوک. کم‌تر غر زدم، اما خیلی عصبانی شدم، خیلی گریه کردم، خیلی داد و فریاد کردم. خیلی هم خندیدم. شیطنت هم کردم. بازیگوشی هم کردم. با دوستانم خوب بودم. با یکی‌شان بل‌اخره به آرامش رسیدیم. یکی‌شان را آخر سال، بعد از دو سال دیدم. با یکی‌شان بی‌معرفت بودم. هی کار داشتم و هی او به دل نگرفت. فکر می‌کردم دوست تازه‌ای هم پیدا کردم، اما نمی‌دانم هنوز. خیلی کار کردم؛ ساعت‌های طولانی، اما راحت‌‌تر و آرام‌تر بودم. سرما نخوردم. رستوران زیاد رفتم. دست‌دردم خیلی جدی‌تر شده. خیلی پول درنیاوردم. بی‌خیال خرج کردم. خانواده‌ام سالم‌اند. دوست‌شان دارم. کمک‌شان کرده‌ام.  دوستم دارند. به من فکر می‌کنند. تلویزیون نگاه نکردم. اخبار را پی‌گیری نکردم. روزنامه نخواندم. دوتا سفر خیلی خوب رفتم. چندتا سفر کوچک هم رفتم؛ بعضی‌شان خوش گذشت، بعضی نه. باران آمد. در باران راه رفتم. برف آمد. مادربرفی درست کردم.

.

سال خوبی بود. پر از شادی‌های کوچک. شادی‌های کوچک... شادی‌های کوچک اگر زیاد شوند، غم‌های بزرگ را می‌پوشانند.

نگاهم می‌کند درختی از قاب پنجره

این‌که  این سال‌ها این‌همه دور شده‌ام از درخت دلیل نمی‌شود که خاطره‌هایم را با درخت فراموش کنم. فقط کافی است زندگی را کمی عقب ببرم، نه عقب‌‌تر، و برسم به خانه‌ مادربزرگم و پنجره‌های بزرگی که بازش می‌کردی و می‌توانستی از درخت پرتقال بچینی.

یا بیارمش کمی جلوتر و توی حیاطمان و سرم را بالا کنم تا درخت کاج مطبق را ببینم. همان که کم‌کم مثل ما که بزرگ می‌شدیم بزرگ شد، بلند شد و سرش رفت تا توی آسمان و همان که یک شب در طوفان... نه از این بگذریم.

نمای نزدیک: درخت پرتقالی با کاغذهای کشی رنگی‌رنگی تزیین شده. بگذارید بیایم عقب‌‌تر. آها. من این کار را کرده‌ام. برای عروسی دختردایی‌ام. از نردبان رفتم روی دیوار و... به نظرم خودم که خیلی خوشگل شده بود. به نظر بزرگ‌ترها... یادم نیست!

سؤال: با خودم می‌گویم: عجیب نیست اسم دو محله در بابل آغوز دارِ بـِن و اِفرا دارِ‌ بـِن است؟ یعنی زیر درخت گردو و زیر درخت افرا. حالا که فقط نامی بر محله‌ای باقی مانده، فکر می‌کنم زیر این درخت‌ها چه خبر بوده. مادرم می‌گوید که شاید آن‌قدر بلند بودند و پرسایه که همه محل زیر سایه‌شان بود. نمی‌دانم. فکر می‌کنم شاید هم از درختان مقدس بودند.

نمای نزدیک: درخت اکالیپتوس بزرگی در نبش خیابان. نه، توی کلوزآپ جا نمی‌شود. باید بروم دورتر تا همه‌ بلندی‌اش را ببینم و قطر تنه بزرگش را. وقتی بچه بودم نمی‌دانستم که این درخت هزارسالش است. وقتی برای تعریض خیابان می‌خواستند قطعش کنند فهمیدم! خوبی‌اش این بود که مردم درخت شهرشان را دوست داشتند و درخت باقی ماند.

از دور: چه‌قدر توی خاطره‌هایم درخت پرتقال و نارنگی و نارنج زیاد است. مثل روزهایی پرتقال چیدن. مثل شاخه‌های نارنگی که از سنگینی به زمین می‌رسید. می‌دانید چی‌اش خوب بود. بچه بودم و دستم به شاخه‌های بلند پرتقال نمی‌رسید. چیدن نارنگی خیلی آسان بود. خوردنش هم!

نمای باز: دو طرف خیابان درخت نارنج بود. بهار که می‌شد. نارنج که شکوفه می‌داد زیر پایش فرش می‌شد از بهار. و بویش. بوی که توی تصویر نمی‌آید، می‌آید؟ بقیه سال نارنج‌های نارنجی توی سبزی برگ‌ها چشمک می‌زد. سرتاسر خیابان. کجا رفتند درخت‌های نارنج؟ خیابان‌ها پهن شدند و ساختمان‌های بزرگ سنگی قد کشیدند. درخت‌های بچگی‌ام کجا هستند؟ نه، نه، این مطلب نباید غم‌انگیز تمام شود. بگذارید بیایم به همین‌ روزها. همین روزها که خانه‌ام پنجره‌ کوچکی دارد رو به کوچه. بیرون باد می‌آید. من توی خانه‌ام. مثلاً‌ یک روز تعطیل. تنها هستم. پای کامپیوتر یا توی آشپزخانه. هی حس می‌کنم کسی نگاهم می‌کند از توی پنجره. سرم را بالا می‌کنم. کسی نیست. سرم را بالا می‌کنم. کسی نیست. سرم را بالا می‌کنم. سر درخت سرو توی کوچه در قاب پنجره‌ام است. توی خانه‌ام سرک می‌کشد. مرا نگاه می‌کند. نگاهش می‌کنم. به هم لبخند می‌زنیم.

............................................

این مطلب ۱۲ اسفند ماه در شماره‌ی ۵۹۳ دوچرخه چاپ شده است.