با نوروزی‌‌خوان‌های مازندران

در زمان ما نوروزی‌خوان دیگر نبود. شاید هم بود. در شهرهای کوچک‌تر یا روستاها. شهر من هم شهر کوچکی بود، اما هیچ‌وقت نوروزی‌خوانی به کوچه‌مان نیامد.

در سال‌های بعدتر از کودکی یک بار مهمانی نوروزی‌خوانی داشتیم و نوروزی‌خوان آقای عبدی بود که معلم بود و لَلوا می‌زد و صدای زیبایی داشت.

من این ترانه‌ی ساده‌ی بهاری را با لحن و موسیقی ساده و آرامش آن شب شنیدم و سال‌ها بعد این رسم قدیمی فراموش شده را در داستان‌واره‌ای یاد‌آوری کردم. برای این‌که همین‌مقدار که تا این‌جا رسیده، باقی بماند.

....................................................................................

 

اوایل اسفند وقت رسیدگی به باغچه بود. پدرم یک روز جمعه از گل‌خانه چند جعبه گل می‌خرید و آن روز، روز باغبانی بود و من هم دستیار باغبان.

پدرم بنفشه دوست داشت و من عاشق مینا بودم. این دو مهمان ثابت هر ساله‌ی باغچه‌ی ما بودند. گاهی همیشه‌بهار هم بود یا پامچال. پدرم با بیلچهاش خاک باغچه را زیر و رو میکرد و بعد بوتههای بنفشه را یکی یکی از جعبه درمی‌آوردیم، خاک را کنار می‌زدیم و ریشههای کوچک‌شان را توی خاک میگذاشتیم. هنوز بنفشه‌ها گل نداشتند. از آن روز، هر روز که از مدرسه میآمدم، میرفتم سراغ‌شان که کم‌کمک سر درمیآوردند. یکی بنفش بود، یکی سفید، یکی زرد، سفید با حاشیه‌ی بنفش، زرد و زرشکی. هیچ دو بنفشهای شبیه هم نبودند. روزهای نیمه‌ی اسفند که آب حوض را عوض میکردیم، بنفشههای تازه هم به ما نگاه می کردند.

توی خانهمان حوض بزرگی داشتیم. آب حوض‌های بابل (و البته همه‌ی مازندران) خیلی زود سبز میشد و جلبک میبست. (الان هم اگر حوضی وجود داشته باشد در شهر، حتماً همین‌طور است.) تمیز کردن حوض در شب عید اصلاً  کار مطبوعی نبود. اینکه توی سرمای نمور آن فصل مازندران پاچه‌‌‌های شلوارت را بالا بزنی، آب حوض را خالی کنی و بروی توی حوض و با برس سعی کنی جلبکهای لیز را از کف و دیوارههایش پاک کنی و گاهی همان جا لیز بخوری و آن وسط ولو شوی و...

حوض‌ همیشه پر بود از ماهی قرمز بزرگ و کوچک که بعضیهاشان سالها بود که بودند و دیگر توی خانهمان حق آب و گل داشتند! یک تشت بزرگ مسی را پر از آب میکردیم و با سطل کوچکی ماهیها را بیرون میآوردیم و توی تشت میانداختیم. لحظهای که ماهیها به حوض برمیگشتند، خیلی دیدنی بود. انگار که جایشان تنگ بوده، دست و پایشان را تکان می‌دادند(!) و از این طرف حوض میرفتند.

تا روزهای نوروزیخوانی حوض هم تمیز شده بود و ماهیها و گلها به ما نگاه می کردند.

*

نوروزی‌خوان از سر کوچه که می‌آمد، شروع به خواندن می‌کرد:

 

سَر هَیرِم بَخونِم نوروزی‌خوونی، دمادم مِن بِهارِ عاشقی رِه

(نوروزی‌خوونی رو شروع می‌کنم، لحظههای عاشقی‌ بهار رو)

در خانه را باز میگذاشتیم و همسایهها هم کم‌کم توی حیاط جمع میشدند. نور چراغ حیاط را روشن میکرد؛ بنفشهها و میناها و ماهیها را، و عکس ماه توی آب حوض میافتاد.

نوروزی‌‌خوان لباس بلندی مثل قبا میپوشید و شالی به کمرش میبست و لَلـه‌وا (نوعی نی در مازندران) میزد و راه میرفت و میخواند:

 

گِمِه اوِل اسمِ خدا/ سخن کـِمِّه بر مِلا

(اول اسم خدا رو میگم و حرف رو آغاز میکنم.)

صد سِلام و سی علیک/ صاب‌خِنِه سِلام علیک

(صد سلام و سی علیک، صاحب‌خونه سلام علیک)

صاب‌خِنه‌ی باصفا/ تِه مِنزِل دارنـِه صِفا

(صاحب‌خونه‌ی باصفا، خونه‌ات صفا داره.)

به حقِ رسول‌الله/ نبینی بد و بِلا

(به حق پیغمبر بد و بلا نبینی)

بادِ بِهارون آمِده/ گل در گلستون آمِده/ نوروز سِلطون آمِده/ عیدِ بزرگون آمِده/ عمو نوروزخوون آمِده/ بِهارِ پیغوم آمِده/ بیَمو بِهار و بِلبِل/ خدا خِش هَکِنـِّه تِه دل

(باد بهارون اومده، گل در گلستون اومده، نوروز سلطان اومده، عید بزرگان اومده، عمو نوروزخوون اومده، پیغام بهار اومده، بهار و بلبل آمده، خدا دلت رو شاد کنه)

زمستون شونـِه اِنـِه فصلِ بِهار/ بِلبِل پَر زَنـِِّه شونـِّه این دار، اون دار

(زمستون میره و بهار میآد، بلبل از این درخت به اون درخت پر میکشه)

عاشقِ مستِ دل نِدارنـِه قِرار/ عجِب حال و هِوایی دارنـِه بِهار

(دل عاشق بیقراره، عجب حال و هوایی داره بهار!)

ماه‌تِتی ابرِ تَن گِنـِه بِهاره/ گل و سبزه تِه ره زَنـِّه اشاره

(ماه نو کنار ابر میگه بهاره، گل و سبزه به تو اشاره میکنه.)

مِن و تِه وعده بِرار دشتِ کناره/ بهاره، جان بهاره، یار بهاره

(برادر، وعده‌ی ما توی دشت، بهاره، جان بهاره، یار بهاره)

بِرارجان من تِه اَرمونِ بِلاره/ دعا کِمّـِه خدا به جا بیاره

(برادرجان قربان آرزوهات. دعا میکنم خدا برآورده‌شون کنه.)

 

نوروزی‌خوان میخواند و میخواند تا دیگر تا وقت رفتنش میرسد:

 

آ بِرار تِه نومِ قِربون/ شَـکِر لب و شیرین‌زِبون

(ای برادر، قربان اسمت، شکرلب هستی و شیرین‌زبون)

مِه اسمِ گِـنِـنِه شعرخوون/ مِه شعر نَه بونّـِه تِموم

(اسمم شعرخوونه و شعرم تموم نمی‌شه)

سالی یک بار زَمّـِه دورون/ اَتی مازِرون، اَتی گیلون

(سالی یک بار دور می‌زنم، یک بار در مازندران و یک بار در گیلان)

تِه وَر داشتِمه حقِ سَلوم/ مِه انعام بیـَمو بیرون

(پیش تو حق سلام داشتم و انعامم بیرون اومد.)

بَشتِمِه سرِ میون/ تعریف کِمِّه کُلِ ایرون

(انعام رو روی سرم گذاشتم و اون رو برای همه‌ی ایران تعریف می‌کنم)

به حقِ صاحبِ زمون/ شِمِه روزی باوِه فِراوون

(به حق صاحب زمان، روزیتون زیاد بشه.)

 

و پدرم به نوروزی‌خوان انعام می‌داد و او میرفت. میرفت تا نوید نوروز را به محلهای دیگر و کوچهای دیگر ببرد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*این مطلب در یکی از شماره‌های قدیمی نشریه‌ی دوچرخه چاپ شده است.

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 19 اسفند 1390 ساعت 03:32 ب.ظ

این دفعه فکر کنم واقعا اولم !!

دوست بی‌نام، این‌طور به نظر می‌رسد!
:)

[ بدون نام ] جمعه 19 اسفند 1390 ساعت 03:38 ب.ظ

قاشق زنی هم قبل از چهارشنبه سوری در مازندران رسم است؟

قدیم‌ها، وقتی که ما بچه‌ بودیم، رسم بود. چادرکی می‌انداختیم سرمان و می‌رفتیم در خانه‌ی همسایه‌ها و آجیلی، شیرینی یا شکلاتی، چیزی نصیب‌مان می‌شد. گاهی هم چیزی نصیب‌مان نمی‌شد! امروز را نمی‌دانم. با خانه‌های آپارتمانی و با این همه همسایه که دیگر کسی کسی را نمی‌شناسد، کی در را برای غریبه‌ای که صورتش را پوشانده باز می‌کند. سال‌هاست که شب چهارشنبه‌سوری فقط صدای انفجار شنیده‌ام و خبرهای وحشتناک قبل و بعدش را.

آبان جمعه 19 اسفند 1390 ساعت 09:32 ب.ظ

ذهنم پر شد از رنگ های آبی و قرمز و سبزو....وای دلم میخواد برم شمال....ذهنم پر شد از زندگی...

[ بدون نام ] شنبه 20 اسفند 1390 ساعت 03:02 ب.ظ

نمی دونم چرا هیچ وقت خودمو معرفی نمی کنم!

راحت باش! دوست ناشناس هم اسرارآمیزه!

مهشاد دوشنبه 22 اسفند 1390 ساعت 02:50 ب.ظ

فقط همین رو میدونم که اهمیت ویراستار زیاده! شاید به اندازه نویسنده نباشه اما اونقدرهام کم نیست! «شب ممکن» واقعن قشنگه!

ممنون، دوست عزیز.

فرزانه اشرفیان پنج‌شنبه 25 اسفند 1390 ساعت 05:34 ب.ظ

اینو یادمه!

:)

مهناز یکشنبه 6 فروردین 1391 ساعت 01:39 ب.ظ

ما تا پارسال می رفتیم قاشق زنی((: خونمون آپارتمانی بود،اما اکثرن همدیگرو می شناختن،چون یه مجتمع قدیمی بود که 32 خانواده داشت. از پارسال که ما رفتیم از اون جا،دیگه کسی نمی ره قاشق زنی

صالحین پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 12:26 ب.ظ

با سلام خدمت خانم حریری
از مطلب شما خیلی لذت بردم و همان سوال همیشگی به ذهنم متبادر شد،چرا آداب و رسوم ما ایرانی ها داره روح خودش را از دست می دهد؟همین الان یک مطلبی درباره ی چهارشنبه سوری از سر کار خانم خانی مطالعه کردم که شاهد همین نکته بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد