خواب دیدم در راهی میدوم، اما پاهایم پیش نمیروند. نفس نفس میزنم. گلویم خشک شده. فریاد او را از پشت سر میشنوم. تقلا میکنم که جلو بروم، اما نمیشود، نمیتوانم.
با خودم میگویم: «توی خواب همینطور است. آدم میدود، اما جلو نمیرود. الان بیدار میشوم.»
.
هنوز میدوم، اما هنوز سر جای اولم ایستادهام. پهلوهایم درد گرفته، نفسم بالا نمیآید. به پشت سر نگاه میکنم. دنبالم است. تیغهی چاقویش توی آفتاب برق میزند. انگار از سربالایی تندی بالا بروم، توی سرم نبض میکوبد. حالت تهوع دارم. صدایش نزدیکتر میآید.
«دیگر باید بیدار شوم. همیشه قبل از آنکه اتفاق بدی بیفتد، خواب تمام میشود.»
.
پاهایم نمیکشند، اما هنوز میدوم. پهلویم را گرفتهام و به یک طرف خم شدهام. روسری از سرم افتاده. خیس عرقم و موهایم به گردنم چسبیده. یک لنگه کفش از پایم درمیآید. به پشت سرم نگاه میکنم. خیلی نزدیک است، خیلی.
«پس چرا بیدار نمیشوم؟ چرا این خواب اینقدر طول کشیده؟»
.
از پشت موهایم را میکشد و دور دستش میپیچاند. درد توی سرم میپیچد. جیغ میکشم. نفسش توی صورتم میخورد. قلبم میزند. سردی تیغهی چاقو را روی پوستم حس میکنم.
«باید همین حالا بیدار شوم. دیگر آخرش است. چهقدر این خواب ترسناک است. چرا بیدار نمیشوم؟»
.
تیغهی چاقو سرد است. تمام تنم مور مور میشود. گلویم میسوزد. خونم شتک میزند توی صورتش. خونم گرم است، خیلی گرم.