دختربچه بالش من توى دستش بود. بیرون در ایستاده بود. توى کوچه شاید. چهار پنج سالش بود. روسرى سفید کوچکى سرش بود. روبالشى هم سفید بود.
هر چند گاه مىدوید و دور مىشد و باز نزدیکم مىشد. اینقدر که صورتش قاب تصویر را مىگرفت. باز دور مىشد.
پیراهنش سفید بود با خالخالهاى ریز سرمهاى یا سیاه. روى شانههایش چینپرک داشت. زیرش انگار بلوز آستین کوتاه پوشیده بود. کفش و جورابش سفید بود و کفشش دور مچ بند مىخورد.
انگار سوار بادکنک شده باشد، رفت آسمان. بالا و بالا. از من دور مىشد. داشتم فکر مىکردم برمىگردد یا نه. ندیدم برگردد. بعدتر شنیدم در جایى دور بادکنک ترکید و دختربچه به زمین برگشت.
این خواب من بود.