همین دیشب بود. دیر بود. داشتم برمیگشتم خانه. از سر میرداماد میگذشتم. از جلوی شیرین عسل. پیرزنی ایستاده بود. با عصا. خیلی هم مرتب. چادر مرتب، صورت تمیز. داشتم از کنارش رد میشدم که صدایم کرد. حوصله نداشتم. خسته بودم. میخواستم زودتر برسم خانه. اما شب باشد و پیرزنی صدایت کند. شاید میخواهد از خیابان بگذرد و کمک میخواهد. شاید... میایستم. «مادر، برام یه کمی شکلات میخری؟» درست شنیدهام؟ بله؟ « برام یه کمی شکلات میخری؟» شکلات؟ گیج میشوم. خجالت میکشم. شب باشد و پیرزنی شکلات بخواهد. میروم توی مغازه. چه شکلاتی دوست دارد؟ به قیمتها نگاه میکنم. کاکائو گران است. نیم کیلو تافی. نه، تافی که به دندان مصنوعی میچسبد! دوباره به قیمتها نگاه میکنم. شب باشد و پیرزنی دلش شکلات کاکائویی بخواهد. نیم کیلو از این شکلاتها لطفاً. یعنی قندش پایین افتاده؟ شاید میخواهد برود پیش نوهاش، نمیخواهد دستخالی باشد. از مغازه میآیم بیرون. همانجا ایستاده. با عصا. چادر مرتب، صورت تمیز. کیسه را میدهم به دستش. دعایم میکند. شب باشد و... نمیایستم. خجالت میکشم.
چه اتفاق جالب و متفاوتی....
خیلی خیلی ببخشید شما همون خانم حریری دوچرخه هستید....
اینطور به نظر میرسه.
خب مگه پیرزنه د نداره.شاید خودش هوس شکلات کرده.
این فروشگاههای شیرین عسل هم که دیگه نگو.اصلا نمیشه بیخیالشون شد
آخی! پیرزنها و پیرمردها مثل بچهها دوستداشتنی و معصومند. این قضیه، سوژهٔ خوبی است برای یک داستان کوتاه.
حالا خوب بود که شکلات خواست...چند روز پیش پیرزنی به من و افرا حمله کرد...فحش و ناسزا...
-به تو هم می گن مادر گمشو خونت ....بچه رو ببر خونه نمی بینی جمعیتو...بچه رو ببر وبعد فحشهای بی ناموسی به من داد...دستم را می کشید به داخل کوچه می برد.
حالا هر وقت از کوچه می خواهم به خیابان اصلی بیایم دلم شور می زند...نکند او آنجا ایستاده باشد.
سلام
چندشب پیش تو امیرآباد یه پیرزنه ازم خواست ببرمش اون دست خیابون. گفت زیر بغلش رو بگیرم...باورتون نمیشه تو همین فاصله ی ۲۰ متری یه خاطره رو سه بار برام پشت سر هم تعریف کرد.پیش خودم گفتم نکنه منم پیر شم اینطوری شم؟!!
خیلی سبک بود و راحت...وزیبا.من لذت بردم و برای پیرزنه و فکرایی که تو سرش بوده و هدفش از این کار،کلی غصه خوردم.آخه یعنی چی؟
[گل][گل][گل]
دوست عزیز
سلام وبلاگ زیبایی دارید
ومطالب خوبی در آن دیده می شود
افتخار دهید به پایگاه هنری ما سری بزنید
وب گروهی هنری نگاه تو نگاه
www.negahtonegah.blogfa.com
خانم حریری! به نظرم یه فرشته بوده! یه فرشته که سرراه شما قرار گرفته تا اگه بهش کمک کنین و اون شما رو دعا کنه تا یکی از آرزوهاتون و یا شایدم یکی از مشکلاتتون حل بشه!
مطمئنم که یه فرشته بوده!
سلام
چه جالب
پیرزن با نمک و جینگیلی بوده لابد!!!من اگه جاتون بودم همون وسط میشستم و هی گریه میکردم
نمیدونم چرا ولی تا یه پیرزن پیرمرد میبینم گریه ام میگیره
اینطور که بوش میاد، اولین کتابتون تو راههها.
چه داستانی می شود ها
سلام خانم حریری.
خوبین؟شناختین منو!؟اینجا هم ولتون نمی کنم نه!؟بعد از مدتی به نت برگشتم و یه وب زدم.آدرس وب شما رو از وبلاگ های بچه ها دیدم.چه اتفاق جالبی بود با این خانم پیره!
خیلی خوشحالم می کنین اگه به وبلاگم سر بزنین.
دوستدار همیشگی شما
مینا صیادی
حکایت غریبی است
:)