شب باشد و پیرزنی شکلات بخواهد

همین دیشب بود. دیر بود. داشتم برمی‌گشتم خانه. از سر میرداماد می‌گذشتم. از جلوی شیرین عسل. پیرزنی ایستاده بود. با عصا. خیلی هم مرتب. چادر مرتب، صورت تمیز. داشتم از کنارش رد می‌شدم که صدایم کرد. حوصله نداشتم. خسته بودم. می‌خواستم زودتر برسم خانه. اما شب باشد و پیرزنی صدایت کند. شاید می‌خواهد از خیابان بگذرد و کمک می‌خواهد. شاید... می‌ایستم. «مادر، برام یه کمی شکلات می‌خری؟» درست شنیده‌ام؟ بله؟ « برام یه کمی شکلات می‌خری؟» شکلات؟ گیج می‌شوم. خجالت می‌کشم. شب باشد و پیرزنی شکلات بخواهد. می‌روم توی مغازه. چه شکلاتی دوست دارد؟ به قیمت‌ها نگاه می‌کنم. کاکائو گران است. نیم کیلو تافی. نه، تافی که به دندان مصنوعی می‌چسبد! دوباره به قیمت‌ها نگاه می‌کنم. شب باشد و پیرزنی دلش شکلات کاکائویی بخواهد. نیم کیلو از این شکلات‌ها لطفاً. یعنی قندش پایین افتاده؟ شاید می‌خواهد برود پیش نوه‌اش، نمی‌خواهد دست‌خالی باشد. از مغازه می‌آیم بیرون. همان‌جا ایستاده. با عصا. چادر مرتب، صورت تمیز. کیسه را می‌دهم به دستش. دعایم می‌کند. شب باشد و... نمی‌ایستم. خجالت می‌کشم.

 

نظرات 14 + ارسال نظر
راز... چهارشنبه 12 خرداد 1389 ساعت 11:49 ب.ظ http://13eman.blogfa.com

چه اتفاق جالب و متفاوتی....


خیلی خیلی ببخشید شما همون خانم حریری دوچرخه هستید....

این‌طور به نظر می‌رسه.

حمید پنج‌شنبه 13 خرداد 1389 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.cafeketab.blogfa.ocm

خب مگه پیرزنه د نداره.شاید خودش هوس شکلات کرده.
این فروشگاههای شیرین عسل هم که دیگه نگو.اصلا نمیشه بیخیالشون شد

فاضل ترکمن پنج‌شنبه 13 خرداد 1389 ساعت 03:31 ب.ظ http://sagewebgard.blogsky.com/

آخی! پیرزن‌ها و پیرمردها مثل بچه‌ها دوست‌داشتنی و معصومند. این قضیه، سوژهٔ خوبی است برای یک داستان کوتاه.

فریبا خانی جمعه 14 خرداد 1389 ساعت 07:53 ق.ظ http://khanifariba.blogfa.com

حالا خوب بود که شکلات خواست...چند روز پیش پیرزنی به من و افرا حمله کرد...فحش و ناسزا...
-به تو هم می گن مادر گمشو خونت ....بچه رو ببر خونه نمی بینی جمعیتو...بچه رو ببر وبعد فحشهای بی ناموسی به من داد...دستم را می کشید به داخل کوچه می برد.
حالا هر وقت از کوچه می خواهم به خیابان اصلی بیایم دلم شور می زند...نکند او آنجا ایستاده باشد.

علیرضا کیانی جمعه 14 خرداد 1389 ساعت 11:05 ب.ظ

سلام
چندشب پیش تو امیرآباد یه پیرزنه ازم خواست ببرمش اون دست خیابون. گفت زیر بغلش رو بگیرم...باورتون نمیشه تو همین فاصله ی ۲۰ متری یه خاطره رو سه بار برام پشت سر هم تعریف کرد.پیش خودم گفتم نکنه منم پیر شم اینطوری شم؟!!

زیتا ملکی شنبه 15 خرداد 1389 ساعت 01:32 ق.ظ http://zitana.blogfa.com

خیلی سبک بود و راحت...وزیبا.من لذت بردم و برای پیرزنه و فکرایی که تو سرش بوده و هدفش از این کار،کلی غصه خوردم.آخه یعنی چی؟

الهه شنبه 15 خرداد 1389 ساعت 09:45 ق.ظ http://ghasedak2222.persianblog.ir

[گل][گل][گل]

مهدی صلاحی یکشنبه 16 خرداد 1389 ساعت 11:20 ق.ظ http://www.negahtonegah.blogfa.com

دوست عزیز
سلام وبلاگ زیبایی دارید
ومطالب خوبی در آن دیده می شود
افتخار دهید به پایگاه هنری ما سری بزنید
وب گروهی هنری نگاه تو نگاه
www.negahtonegah.blogfa.com

آزاده نجفیان دوشنبه 17 خرداد 1389 ساعت 01:33 ب.ظ http://kermeketab.blogfa.com/

خانم حریری! به نظرم یه فرشته بوده! یه فرشته که سرراه شما قرار گرفته تا اگه بهش کمک کنین و اون شما رو دعا کنه تا یکی از آرزوهاتون و یا شایدم یکی از مشکلاتتون حل بشه!
مطمئنم که یه فرشته بوده!

مائده سه‌شنبه 18 خرداد 1389 ساعت 03:34 ب.ظ http://rokhesorkh.blogfa.com

سلام
چه جالب
پیرزن با نمک و جینگیلی بوده لابد!!!من اگه جاتون بودم همون وسط میشستم و هی گریه میکردم
نمیدونم چرا ولی تا یه پیرزن پیرمرد میبینم گریه ام میگیره

تربن چهارشنبه 19 خرداد 1389 ساعت 02:23 ب.ظ

این‌طور که بوش میاد، اولین کتابتون تو راهه‌ها.

تهمینه پنج‌شنبه 20 خرداد 1389 ساعت 09:20 ب.ظ

چه داستانی می شود ها

مینا صیادی دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 01:41 ب.ظ http://asemoneabi72.blogfa.com

سلام خانم حریری.
خوبین؟شناختین منو!؟اینجا هم ولتون نمی کنم نه!؟بعد از مدتی به نت برگشتم و یه وب زدم.آدرس وب شما رو از وبلاگ های بچه ها دیدم.چه اتفاق جالبی بود با این خانم پیره!
خیلی خوشحالم می کنین اگه به وبلاگم سر بزنین.
دوستدار همیشگی شما
مینا صیادی

م جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 03:11 ب.ظ http://Ranjha.blogfa.com

حکایت غریبی است
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد