مردی به شیدایی، عاشق زبان مادری خویشام. زبانی که در طول قرنها و قرنها، ملتی پرمایه، رنج و شادی خود را بدان سروده است. زبانی ترکیبی و پیوندی، که به هر معجزتی در قلمروِ کلام و اندیشه راه میدهد. حتا عربی که در فارسی وارد شد، فارسی فارسی ماند. مشتی مفهوم را که لازم داشت از زبان فارسی به نفع خودش مصادره کرد، اما ساختارش را از دست نداد. زبانی که در پیرانهسری نیز ظرفیتهای عظیم تازهیی در آن مییابم و بر خوردم با آن، برخورد با چیزی مقدس است. شاید به همین دلیل است که این اواخر کمتر مینویسم، زیرا معتقدم که در این معبد قدسی، تنها باید حضور قلب داشت و انسان همیشه حضور قلب ندارد.
احمد شاملو
(نامها و نشانهها در دستور زبان فارسی، انتشارات مروارید 1385)
به نام او
چه قد خوب بود...
باید بگیرم کتابشو پس... اینجور کتابا به درد من و شما که ادبیات خوندیم، بیشتر از بقیه میخوره! راستی! کامنت گذاشتن برای شما سخته! آخه یه وقت ممکنه ایرادای نگارشیمون لو بره! الان من از ویرگول و بقیهٔ دوستانش به جا استفاده کردم استاد؟! :)
چه قدر قشنگ بود...
این روزها خیلی دلتنگ زبان مادری ام می شوم. وقتی بیشتر وقت ها ناچارم احساساتم را ترجمه کنم. و وقتی خسته تر از آنم که فارسی را درست و زیبا صحبت کنم.
" تنها باید حضور قلب داشت و انسان همیشه حضور قلب ندارد"
کتاب رو خوندم و واقعا حرف بزرگیست.