باید عکس بگیرم

می‌بینی... تازگی‌ها دیگر کسی نمی‌گوید بقالی. می‌گویند سوپری. سوپر محله. حتا اگر از بقالی مهری خانوم بچگی‌مان کوچک‌تر باشد. اسم‌ها دارند عوض می‌شوند. حالا سوپر گوشت جای قصابی را گرفته و نان فانتزی جای نانوایی. اسم‌ها دارد از بین می‌رود. دیگر توی محله‌مان نجاری و عطاری و قنادی نیست. گفتم قنادی یاد قنادی جواهری افتادم سر پنج‌شنبه بازار. یادت هست؟ عصرها مامان من را با خودش می‌برد خرید و من از همان اول  هی پاهایم درد می‌گرفت و هی گرسنه می‌شدم و هی غرغر می‌کردم و مامان از قنادی جواهری برایم شیرینی نخودی می‌خرید. توی یک پاکت کوچک، از آن پاکت‌های کاغذی قهوه‌ای. آرام آرام راه می‌افتادم دنبال مامان و نرم نرمک، دانه دانه شیرینی‌ می‌خوردم. چه شیرینی‌های شیرینی بود! نه از این نخودی‌هایی که قالب می‌زنند مثل گل چهارپر. گرد بود. نیم‌کره مثلاً و رویش یک نقطه قهوه‌ای داشت مثل چشم. یادت می‌‌آید؟ کاش از آن‌ها عکس گرفته بودیم. هم از آن شیرینی‌های نخودی و هم از... آخر آن وقت‌ها که ما دوربین نداشتیم. فقط بابا دوربین داشت. او هم که فکر می‌کرد فقط عکسی عکس است که آدم تویش باشد. آن هم نه از دور، نه. یک جوری که صورت‌ها خوب پیدا باشد! حالا عکس‌های قدیمی را که نگاه می‌کنم، غیر از نگاه‌های خیره‌مان به دوربین، آن گوشه و کنار چیزهایی را پیدا می‌کنم که دلم برای‌شان تنگ شده، ؛ قالی جوشقان‌مان توی اتاق‌نشیمن، ساحل دریا خزر که این‌طور به‌هم ریخته نبود، اسباب‌بازی کوکی بچگی‌هایم... و خیلی چیز‌ها را پیدا نمی‌کنم. خیلی چیزها را... چرا کسی از آن‌ها عکس نگرفت؟ چرا هیچ‌وقت ننشسیم کنار حوض خانه خانم جان عکس بگیریم؟ چرا با هندوانه‌هایی که بساط می‌شد تابستان‌ها جلو دیوار خانه خانم‌جان عکس نگرفتیم؟ حالا من چه‌طور بگویم هندوانه‌ها تمام طول دیوار را می‌گرفت وارتفاعش تا وسط‌های دیوار می‌رسید و هندوانه‌فروش‌ها تا آخر تابستان شب‌ها همان‌جا می‌خوابیدند؟

حالا من هم دوربین دارم و دیگر عکس گرفتن کاری پدرانه نیست. باید عکس بگیرم. باید از همه‌چیز عکس بگیرم. هنوز یک نانوایی سنگکی توی محل مانده.

نظرات 5 + ارسال نظر
داش آکل چهارشنبه 4 آذر 1388 ساعت 02:52 ب.ظ http://dashakol.blogsky.com/

کم مونده بود احساس کنم منم اونموقع بودم...

رخصت

افروز ارزه گر چهارشنبه 4 آذر 1388 ساعت 09:42 ب.ظ http://golparia.blogfa.com

می دانی؟!
عکس تجدید خاطره است.
نشستن یک گوشه و آهی است برای ته مانده ی ذهن آدم ها.
عکس خوب است.
لبخند هم می اورد. یاد آن روزها بخیر هم.

سحر از نوع منصوریش پنج‌شنبه 5 آذر 1388 ساعت 01:52 ق.ظ

شیوای عزیز حریری ...






استادم یه روز گفت : یه میخ بزنید به شونه تون ، دوربیناتونو اویزونش کنید ... چیزایی هست که باید عکس بگیرید ... چیزایی که یه لحظه هستن و بعد نیستن ...


حالا رو شونه ام یه میخ زدم ... دوربینم اویزونشه ... هیچی نباید از چشم دوربینم جا بمونه ...

شهرزاد پنج‌شنبه 5 آذر 1388 ساعت 04:17 ب.ظ http://shahrzadfotouhi.blogfa.com

عالیه ... بگیر... اینجا هم بگذار... عکس برای من شریک کردن دیکران در لحظه‌ها و ذره‌هایی است که دیده‌ام.

لی لا جمعه 6 آذر 1388 ساعت 12:19 ب.ظ

وای شیوا منو با خودت بردی تودنیای قشنگ بچگی مون.
یادت میاد خانم جان اعتراض داشتن که سرو صدا ی هندونه فروش ها نمی ذاره شب ها بخوابن
اخه شب های تابستون بنجره ها باز بود.عمو ناصر هم مثل
همیشه می گفت :مسئله ایی نیست.

یادش به خیر اون روزها.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد