نامه‌‌ی سی‌ و پنجم

قلبم تند تند می‌زند این روزها. نه دلم تنگ نشده یا ... نه... گیج شده‌ام. می‌ترسم. حس می‌کنم چیزی دارد عوض می‌شود. من دارم عوض می‌شوم؟

اما تو عوض نشو. خواهش می‌کنم. نرو.

پاییز

آفتاب کم‌رنگ ظهر 

باد در میان برگ‌ها 

آن تکه ابر هم شاید 

                   باران داشته باشد. 

پاییز مبارک   

دوری کجاست؟

از سبزه‌میدان که راه می‌افتادیم به طرف چهارشنبه‌پیش، محله‌ها پشت سر هم سبز می‌شدند؛ مسجدجامع، چهارسوق، اُجابُن، سنگ‌ِپل، چهارشنبه‌پیش. فاصله‌ای با هم نداشتند. اصولاً شهری که من می‌شناختم از کودکی و سال‌های نوجوانی، شهر کوچک و جمع‌وجوری بود. مثل حالا روستاهای اطراف وارد شهر نشده بودند که نشود فهمید شهر از کجا شروع می‌شود و کی تمام. این هم که فعل گذشته به کار می‌برم برای محله‌ها، دلیلش این است که این سال‌ها چنان بلایی سر محله‌های قدیمی و اصولاً شهر آمده که وقتی می‌روم توی خیابان، هی گم می‌شوم که این‌جا کجاست تا نشانه‌ای،‌ مغازه‌ای، دری، دیواری از قدیم خودش را به من نشان بدهد و من را از گم شده نجات دهد! کجا بودم؟ این جا که می‌شد اول تا آخر شهر را چند ساعته پیاده طی کرد. فرض کن از سر کوچه‌ی خودمان، همان کوچه‌ی لاله، می‌رفتیم باغ‌ فردوس و شهرداری و شهربانی و چهارراه فرهنگ و شیر و خورشید و سبزه‌میدان و بازار و می‌آمدیم آستانه و تا همان‌چهارشنبه پیش. خب، راه‌های دیگری هم بود. می‌شد از همین راه‌ها به کوچه پس‌‌کوچه‌ها رفت و به پنج‌شنبه‌بازار و پیرعلم و گلشن رسید یا مَلِک‌تنگه یا پلِ‌‌پیش یا زرگرمحله یا اِفرا دارِ بِن یا آغوز دارِ بِن(فکر کن اسم محله‌ای باشد زیر درخت افرا یا زیر درخت گردو. دوست داشتم توی یکی از این محله‌ها دنیا می‌آمدم. اما پدر نقیب‌کُلایی است و مادر سنگ‌پلی، خودم هم صددستگاه دنیا آمده‌ام که اسم خیال‌انگیزی ندارد!) داشتم می‌گفتم. ‌این محله‌ها آن‌قدر نزدیک هم بودند که آن‌وقت‌ها گاهی نمی‌دانستم کی محله‌ای تمام می‌شود و کجا آن یکی دیگر شروع می‌شود. اما می‌دانستم که همین محله‌های نزدیک چه رقابتی با هم دارند؛ چهارشنبه‌پیشی‌ها کسی را جز خودشان قبول نداشتند و اجابنی‌ها سنگ‌پلی‌ها را تحویل نمی‌گرفتند و... تازه وقتی دخترشان را به محله‌ دیگری شوهر می‌دادند، یا اگر به دلیلی از محل‌شان کوچ می‌کردند به محله‌ی کناری، چه گریه‌ها که نمی‌کردند از دوری! همین بود که وقتی ما از این محله‌ها می‌خواستیم برویم همان صددستگاه، محله‌ی‌ جدیدی سوی دیگری از شهر، مادربزرگ‌هایم آن‌‌قدر غصه خوردند از این همه غربتی که دچارش می‌شویم. نمی‌دانستند سال‌ها بعد نوه‌ای به مادربزرگش می‌گوید: «خوب است نرفتند استرالیا،‌ آن‌جا خیلی دور است. اروپا نزدیک است. می‌شود یک هفته‌ای آمد و برگشت!»

باران

درخت نارنج باغچه 

خسته است 

            از این آفتاب بی‌پیر 

 

دلش باران می‌خواهد...

کسی کلاغ مرا ندیده؟

تا همین چند وقت پیش، این بالا، همین جایی که نوشته حرف اضافه، خانه‌هایی بود و کلاغی بر بام خانه‌ای. الان نیست. لابد برف آمده و خانه‌ها را سفید کرده. اما کلاغم کجا رفته؟ کلاغم پرکشیده و رفته. کسی کلاغ مرا ندیده؟