حس میکنم باید چیزی بنویسم
چند روزی است
که حس میکنم باید چیزی بنویسم
اما
کلمههایم را گم کردهام
همه جا را گشتهام
جیبهایم را
گنجهی آشپزخانه
و قفسهی کتابها
زیر بالشم را
و کشوی جورابها
و لای تقویمهای قدیمی
نه
یادم نمیآید
کلمههایم را
کجا گذاشته بودم...
آه
دیدی؟
آن کلمهها که با باد میرفتند؟
مال من بودند!
توتها رسیدهاند
من باز به قرارهایم دیر مىرسم!
خیالى نیست از نگاه خیرهى عابران
شیرینى توت را عشق است!