دوری کجاست؟

از سبزه‌میدان که راه می‌افتادیم به طرف چهارشنبه‌پیش، محله‌ها پشت سر هم سبز می‌شدند؛ مسجدجامع، چهارسوق، اُجابُن، سنگ‌ِپل، چهارشنبه‌پیش. فاصله‌ای با هم نداشتند. اصولاً شهری که من می‌شناختم از کودکی و سال‌های نوجوانی، شهر کوچک و جمع‌وجوری بود. مثل حالا روستاهای اطراف وارد شهر نشده بودند که نشود فهمید شهر از کجا شروع می‌شود و کی تمام. این هم که فعل گذشته به کار می‌برم برای محله‌ها، دلیلش این است که این سال‌ها چنان بلایی سر محله‌های قدیمی و اصولاً شهر آمده که وقتی می‌روم توی خیابان، هی گم می‌شوم که این‌جا کجاست تا نشانه‌ای،‌ مغازه‌ای، دری، دیواری از قدیم خودش را به من نشان بدهد و من را از گم شده نجات دهد! کجا بودم؟ این جا که می‌شد اول تا آخر شهر را چند ساعته پیاده طی کرد. فرض کن از سر کوچه‌ی خودمان، همان کوچه‌ی لاله، می‌رفتیم باغ‌ فردوس و شهرداری و شهربانی و چهارراه فرهنگ و شیر و خورشید و سبزه‌میدان و بازار و می‌آمدیم آستانه و تا همان‌چهارشنبه پیش. خب، راه‌های دیگری هم بود. می‌شد از همین راه‌ها به کوچه پس‌‌کوچه‌ها رفت و به پنج‌شنبه‌بازار و پیرعلم و گلشن رسید یا مَلِک‌تنگه یا پلِ‌‌پیش یا زرگرمحله یا اِفرا دارِ بِن یا آغوز دارِ بِن(فکر کن اسم محله‌ای باشد زیر درخت افرا یا زیر درخت گردو. دوست داشتم توی یکی از این محله‌ها دنیا می‌آمدم. اما پدر نقیب‌کُلایی است و مادر سنگ‌پلی، خودم هم صددستگاه دنیا آمده‌ام که اسم خیال‌انگیزی ندارد!) داشتم می‌گفتم. ‌این محله‌ها آن‌قدر نزدیک هم بودند که آن‌وقت‌ها گاهی نمی‌دانستم کی محله‌ای تمام می‌شود و کجا آن یکی دیگر شروع می‌شود. اما می‌دانستم که همین محله‌های نزدیک چه رقابتی با هم دارند؛ چهارشنبه‌پیشی‌ها کسی را جز خودشان قبول نداشتند و اجابنی‌ها سنگ‌پلی‌ها را تحویل نمی‌گرفتند و... تازه وقتی دخترشان را به محله‌ دیگری شوهر می‌دادند، یا اگر به دلیلی از محل‌شان کوچ می‌کردند به محله‌ی کناری، چه گریه‌ها که نمی‌کردند از دوری! همین بود که وقتی ما از این محله‌ها می‌خواستیم برویم همان صددستگاه، محله‌ی‌ جدیدی سوی دیگری از شهر، مادربزرگ‌هایم آن‌‌قدر غصه خوردند از این همه غربتی که دچارش می‌شویم. نمی‌دانستند سال‌ها بعد نوه‌ای به مادربزرگش می‌گوید: «خوب است نرفتند استرالیا،‌ آن‌جا خیلی دور است. اروپا نزدیک است. می‌شود یک هفته‌ای آمد و برگشت!»

دیروزهای ما

این را به رسم امانت‌داری می‌نویسم:

«دیروزهای ما» اسم کتابی است از ناتالیا گینزبورگ، نویسنده‌ی ایتالیایی. این اولین کتابی است که از او خوانده‌ام. هدیه‌‌‌ی تولد 17 سالگی!

باید عکس بگیرم

می‌بینی... تازگی‌ها دیگر کسی نمی‌گوید بقالی. می‌گویند سوپری. سوپر محله. حتا اگر از بقالی مهری خانوم بچگی‌مان کوچک‌تر باشد. اسم‌ها دارند عوض می‌شوند. حالا سوپر گوشت جای قصابی را گرفته و نان فانتزی جای نانوایی. اسم‌ها دارد از بین می‌رود. دیگر توی محله‌مان نجاری و عطاری و قنادی نیست. گفتم قنادی یاد قنادی جواهری افتادم سر پنج‌شنبه بازار. یادت هست؟ عصرها مامان من را با خودش می‌برد خرید و من از همان اول  هی پاهایم درد می‌گرفت و هی گرسنه می‌شدم و هی غرغر می‌کردم و مامان از قنادی جواهری برایم شیرینی نخودی می‌خرید. توی یک پاکت کوچک، از آن پاکت‌های کاغذی قهوه‌ای. آرام آرام راه می‌افتادم دنبال مامان و نرم نرمک، دانه دانه شیرینی‌ می‌خوردم. چه شیرینی‌های شیرینی بود! نه از این نخودی‌هایی که قالب می‌زنند مثل گل چهارپر. گرد بود. نیم‌کره مثلاً و رویش یک نقطه قهوه‌ای داشت مثل چشم. یادت می‌‌آید؟ کاش از آن‌ها عکس گرفته بودیم. هم از آن شیرینی‌های نخودی و هم از... آخر آن وقت‌ها که ما دوربین نداشتیم. فقط بابا دوربین داشت. او هم که فکر می‌کرد فقط عکسی عکس است که آدم تویش باشد. آن هم نه از دور، نه. یک جوری که صورت‌ها خوب پیدا باشد! حالا عکس‌های قدیمی را که نگاه می‌کنم، غیر از نگاه‌های خیره‌مان به دوربین، آن گوشه و کنار چیزهایی را پیدا می‌کنم که دلم برای‌شان تنگ شده، ؛ قالی جوشقان‌مان توی اتاق‌نشیمن، ساحل دریا خزر که این‌طور به‌هم ریخته نبود، اسباب‌بازی کوکی بچگی‌هایم... و خیلی چیز‌ها را پیدا نمی‌کنم. خیلی چیزها را... چرا کسی از آن‌ها عکس نگرفت؟ چرا هیچ‌وقت ننشسیم کنار حوض خانه خانم جان عکس بگیریم؟ چرا با هندوانه‌هایی که بساط می‌شد تابستان‌ها جلو دیوار خانه خانم‌جان عکس نگرفتیم؟ حالا من چه‌طور بگویم هندوانه‌ها تمام طول دیوار را می‌گرفت وارتفاعش تا وسط‌های دیوار می‌رسید و هندوانه‌فروش‌ها تا آخر تابستان شب‌ها همان‌جا می‌خوابیدند؟

حالا من هم دوربین دارم و دیگر عکس گرفتن کاری پدرانه نیست. باید عکس بگیرم. باید از همه‌چیز عکس بگیرم. هنوز یک نانوایی سنگکی توی محل مانده.