بیرون
تیغ موذی آفتاب و
تن چاک خوردهی خاک
.
من
ایستاده بر لب جاده
لبهای داغمه بسته و
چشمهای مات
.
هیچ غباری
سمضربهی هیچ سواری
هیچ
.
زخمی است بر دلم
بر چهرهام
تنم
با دردی یکنواختِ تکرارشونده
.
چرا باران نمیبارد؟
همین دیشب بود. دیر بود. داشتم برمیگشتم خانه. از سر میرداماد میگذشتم. از جلوی شیرین عسل. پیرزنی ایستاده بود. با عصا. خیلی هم مرتب. چادر مرتب، صورت تمیز. داشتم از کنارش رد میشدم که صدایم کرد. حوصله نداشتم. خسته بودم. میخواستم زودتر برسم خانه. اما شب باشد و پیرزنی صدایت کند. شاید میخواهد از خیابان بگذرد و کمک میخواهد. شاید... میایستم. «مادر، برام یه کمی شکلات میخری؟» درست شنیدهام؟ بله؟ « برام یه کمی شکلات میخری؟» شکلات؟ گیج میشوم. خجالت میکشم. شب باشد و پیرزنی شکلات بخواهد. میروم توی مغازه. چه شکلاتی دوست دارد؟ به قیمتها نگاه میکنم. کاکائو گران است. نیم کیلو تافی. نه، تافی که به دندان مصنوعی میچسبد! دوباره به قیمتها نگاه میکنم. شب باشد و پیرزنی دلش شکلات کاکائویی بخواهد. نیم کیلو از این شکلاتها لطفاً. یعنی قندش پایین افتاده؟ شاید میخواهد برود پیش نوهاش، نمیخواهد دستخالی باشد. از مغازه میآیم بیرون. همانجا ایستاده. با عصا. چادر مرتب، صورت تمیز. کیسه را میدهم به دستش. دعایم میکند. شب باشد و... نمیایستم. خجالت میکشم.