قصهای ناآشنا از هند
«ببر سفید» نگاه متفاوتی است به هندی و آنچه معمولاً میشناسیم و دیدهایم؛ کشوری زیبا، رنگارنگ، پر از موسیقی و طعمها و بوهای جادویی. جایی که فقرا تقدیر خود را برای فقیر بودن میپذیرند و پهلو به پهلوی اغنیا زندگی میکنند. ببر سفید پر از خشم است و نفرت به جامعهی طبقاتی هند.
دربارهی شیوهی روایت کتاب چیزی نمیگویم. آنقدر خاص است که دوست دارم خودتان کشفش کنید.
ببر سفید (رمان)/ آراویند آدیگا/ ترجمهی مژده دقیقی/ انتشارات نیلوفر/ 286 صفحه/ 5800 تومان
فقط چند ساعت ولگردی
«برو ولگردى کن رفیق»، نوشتهى مهدى ربى را برای کسانى که داستان کوتاه دوست دارند مورد بسیار مناسبی است.
با اینکه داستانها به هیچوجه شاد نیست، یکجورهایى تلخ هم هست، و شخصیتهاى قصهها خیلى هم اعصاب و روان درستى ندارند، مرگمحورى و روانىبازىهاى افراطی داستانهاى این سالها را ندارد.
داستانها مطابق مد این سالها ذهنى نیست، سورئال نیست و با اینکه شهرى است، تهرانى نیست. داستانها در اهواز میگذرد و این تغییر مکانى خیلی مىچسبد.
یک ویژگی مثبت دیگر. کتاب نثر خوبى دارد.
پیشنهاد نویسنده در عنوان کتاب بسیار اغواکننده است!
مهدى ربى قبلاً «آن گوشهى دنج سمت چپ» را داشته و خوانندههایش از آن راضى بودهاند.
برو ولگردى کن رفیق (مجموعه داستان)/ مهدى ربى/ نشرچشمه/ 2500 تومان
فصلى برای نشر تجربههای فرهنگی مثلاً. آنچه دیدهام، شنیدهام، خواندهام. برای شریک کردن دیگران در این تجربهها، با همین بضاعت اندک!
... ... ... ... ... ...
اولین کار نمایشی کیومرث پوراحمد متوسط بود
خردهخانم، تماشاخانهی ایرانشهر
کارگردان: کیومرث پوراحمد، نویسنده: اصغر عبدالهی، بازیگران: گلاب آدینه و دیگران
// بعد از مدتها تئاتر رفتنم، اتفاقی بود. اما اتفاق خوبی بود، حتا اگر چیزی که دیدم خیلی خوب نبود.
// نمایش با صحنههایی از سلطانصاحبقران آغاز میشود.زیارت شاهعبدالعظیم و ترور ناصرالدین شاه توسط میرزا رضای کرمانی و دیدن جمشید مشایخی جوان در نقش ناصرالدین شاه و پرویز فنیزاده در نقش ملیجک و حیف که کیفتیت تصویر اینهمه پایین بود.
// قصهی نمایش از همینجا آغاز میشود. دو زن، یکی به صیغهی ناصرالدین شاه درآمده در کودکی و دیگری ددهای خانهزاد، به دلیل بیخبری از مرگ شاه و خندیدن از حرمسرا اخراج میشوند.
// نمایش گونهای کمدی تختحوضی است و متأسفانه کند و کشدار. هیچکدام از بازیها درخشان نیست و یک صحنهگردان دارد که اینقدر نقشش زائد است که آدم دلش میخواهد از نمایش بیرونش کند!
// میانپردههای نمایش ترانه است. ترانههایی که سعی میکند پیام نمایش را برساند. و ترانهی پایانیاش عزیز و دوستداشتنی است. ای وطن علینقی وزیری.
ای وطن حب تو آیین من، دوستیات کیش من و دین من- دولت و اقبال تو پاینده باد، نام بلندت به جهان زنده باد و...
داود رشیدی و کمدی هویت
آقای اشمیت کیه؟ تماشاخانهی ایرانشهر
کارگردان: داود رشیدی، نویسنده: سباستین تیری، بازیگران: سیامک صفری، بهناز جعفری، سروش صحت، احمد ساعتچیان، اشکان خیلنژاد، طراح صحنه: ایرج رامینفر
// رفته بودم برای گروهی بلیت بخرم. نبود. یعنی ساعت رزرو بلیت نبود. برگشتم. با حالتی که میگویند دست از پا درازتر! زمان کم بود و گروه هم وقتشان بدجوری ناجور. برگشتم و پرسیدم برای امشب بلیت دارید. داشتند. نه روی صندلی. روی زمین.
- یک بلیت لطفاً.
- روی زمین مینشینید؟
روی زمین ننشستم. روی تشکچهای پلهها نشستم، درست روبهروی صحنه. جایم از خیلیها که صندلی داشتند بهتر بود. و ارزانتر!
// پرسش: یعنی الان به اعتقاد شما مسئلهی عمدهای که جامعهی ما به آن مبتلاست، همین بحث هویت و سرگشتگی است؟
پاسخ: این در خود نمایش هم هست. افراد نوعی بیهویتی دارند و به دنبال هویت میگردند و به جایی هم نمیرسند. یعنی به دنبال ماهی آزاد میروند و این برای من خیلی مهم است.
داود رشیدی در گفتوگو با روزگار(به گمانم)
// همهی قصه همین هویت است و سرگشتگی.
//سیامک صفریاش معمولی است. بهناز جعفریاش هم خیلی معمولی. اما از بازی سروش صحت خیلی خوشم آمد. بانمک بود.
* هنوز بلد نیستم عکس بگذارم! هروقت یاد گرفتم شاید عکس این نمایشها را گذاشتم.
«راستی بچهها چقدر خوب است بهار بیاید.
اگر بهار بیاید زایر عباس توی بیمارستان عمومی میخوابد، به او سوزن بیهوشی میزنند. عبود به سربازی میرود. خدمتش که تمام شد کارت جاشویی میگیرد. زایر قاسم روی دوبه حاجی عبداله کار پیدا میکند. حسن صاحب یک بلم کوچک میشود. برای بلمش بادبان سفید میگذارد. سکینه شوهر پیدا میکند. زایر یاسین زحمتش کمتر میشود. راستی بچهها چقدر خوب است بهار بیاید.»
نسیم خاکسار، آذر ماه 1352 آبادان- از کتاب من میدانم بچهها دوست دارند بهار بیاید.*
.
آن روزهای ده سالگیام نمیدانستم زایر یعنی چه و بلم و جاشو یعنی چه و حتا چفیه ** یعنی چه. اما کتاب را خیلی دوست داشتم و آن را بارها و بارها خوانده بودم.
آن روزها نسیم خاکسار نویسندهی مورد علاقهام بود. چند سال بعدش شگفتزده شدم وقتی فهمیدم مرد است این نسیم. و در دنیای بچگی، یک جورهایی دلگیر شدم!
.
داشتم دنبال چی میگشتم توی کتابخانهی مانلی، که پیدایش کردم؟ و فکر کردم مانلی چرا باید این کتاب را داشته باشد. تازه نسخه قدیمیترش را، که شمارهی ثبتش سال 53 است و نشانیاش میدان 24 اسفند، بازار ایران. میدان 24 اسفند همان انقلاب امروز است. آن که ما داشتیم و هنوز هم داریم، سال 60 تجدید چاپ شده و پشت جلدش هم چیزی ننوشته. اما پشت جلد این کتاب نوشته شده:
«از همین نویسنده برای بچهها منتشر شده است: بچهها بیایید با هم کتاب بخوانیم.»
ما این کتاب را هم داشتیم. اما من هیچوقت نخواندمش. راستش نوشتههایش به نظرم خیلی زیاد بود. داستان هم نبود انگار. و من از همان وقتها بود انگار که حوصلهی خواندن کتابهای نظری را نداشتم! دیروز کتابخانههای قدیمیمان را نگاه کردم. هنوز هم داریمش. این کتاب و چند کتاب دیگر از او. خیلی از کتابهای آن سالها را دیگر نداریم. خیلی از حرفهای آن سالها دیگر کهنه شده، اما خب، نسیم خاکسار نویسنده محبوبم بود.
.
و پس از سالها و سالها، دوباره خواندمش و یادم نمیآید در ده سالگی تقدیم این کتاب را این همه دوست میداشتم:
«این کتاب را به پسر زایر قاسم بلمچی جنوب که میدانم کتابم را نخواهم خواند تقدیم میکنم.»
اگرچه کتاب خودش را چهار داستان پیوسته معرفی کرده، اما در واقع داستانی است با چهار فصل؛ زایر عباس، عبود، حسن، زایر یاسین. هر چهار تای اینها در لحظهای که قصهشان تعریف میشود، کنار شط نشستهاند. این شط، گمانم رودخانهی کارون باشد در خرمشهر.
«اکنون عبود روی ساحل نشسته است. هنوز نوبت او نرسیده است. پاهایش را دارد تکان میدهد. کف پای او هم مثل کف پای همه بلمچیها قاچ دارد.»
آنها منتظرند که مسافری بیاید و سوار بلمشان بشود و بروند آن طرف شط. آن طرف شط آبادان باید باشد. در قصه بهتازگی پلی بر شط زدهاند، پلی که زایریاسین از حضورش عصبانی است.
«زایریاسین همیشه با نگاهی حسرتآمیز، به پل نگاه میکند. از وقتی که روی شط پل ساختند، درآمد روزانه بلمچیها روز به روز کمتر شده است. »
و این پل، همان پل خرمشهر- آبادان باید باشد. همان که روزهای اول جنگ خراب شد و با عکسی یا عکسهایی ماندگار شده.
و همهی این آدمها منتظر بهارند تا بیاید.
مثل ما
که
سالهاست
منتظریم
بهار بیاید.
.
.
* دلم نیامد رسمالخط کتاب را تغییر بدهم.
** این آخری را البته همان روزها گمانم فهمیده باشم. جنگ شروع شد و خرمشهر اشغال شد و خرمشهر آزاد شد و جنگ تمام نشد و چفیه وارد زندگیمان شد!