آفتاب کمرنگ ظهر
باد در میان برگها
آن تکه ابر هم شاید
باران داشته باشد.
.
پاییز مبارک
درخت نارنج باغچه
خسته است
از این آفتاب بیپیر
دلش باران میخواهد...
یکی یکی میروند
و تکه تکه مرا با خود میبرند
حالا
من
سراسر دنیا پراکندهام.
بیرون
تیغ موذی آفتاب و
تن چاک خوردهی خاک
ایستاده بر لب جاده
لبهای داغمه بسته و
چشمهای مات
هیچ غباری
سمضربهی هیچ سواری
هیچ
زخمی است بر دلم
بر چهرهام
تنم
با دردی یکنواختِ تکرارشونده
چرا باران نمیبارد؟
نگاهت
از میان چهرههای بیصورت
بر من مینشیند
به جای هزار جمله.
همین را دوست دارم.