آسمان بیرنگ است
درختها
و همهی روزهای من
.
با تو آبیها میآیند
سبزها
سرخها و زردها
خداوند رنگها تویی
(نگاه کن
چه فروتنانه بر خاک...
چه بود بقیهی این شعر شاملوی بزرگ؟
چرا این روزها این شعر هی به زبانم میآید؟)
۱
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک میگستَرَد
آن که نهالِ نازکِ دستانش
از عشق
خداست
و پیشِ عصیانش
بالای جهنم
پست است.
.
آن کو به یکی «آری» میمیرد
نه به زخمِ صد خنجر،
و مرگش در نمیرسد
مگر آن که از تبِ وهن
دق کند.
.
قلعهیی عظیم
که طلسمِ دروازهاش
کلامِ کوچکِ دوستیست.
.
۲
انکارِ عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کردهای
دشنهیی مگر
به آستیناندر
نهان کرده باشی. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.
.
۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاهِ نجابت به خاک میشکند
رخسارهیی که توفاناش
مسخ نیارست کرد.
.
چه فروتنانه بر آستانهی تو به خاک میافتد
آن که در کمرگاهِ دریا
دست حلقه توانست کرد.
.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگش میلادِ پُرهیاهای هزار شهزاده بود.
.
نگاه کن!
«راستی بچهها چقدر خوب است بهار بیاید.
اگر بهار بیاید زایر عباس توی بیمارستان عمومی میخوابد، به او سوزن بیهوشی میزنند. عبود به سربازی میرود. خدمتش که تمام شد کارت جاشویی میگیرد. زایر قاسم روی دوبه حاجی عبداله کار پیدا میکند. حسن صاحب یک بلم کوچک میشود. برای بلمش بادبان سفید میگذارد. سکینه شوهر پیدا میکند. زایر یاسین زحمتش کمتر میشود. راستی بچهها چقدر خوب است بهار بیاید.»
نسیم خاکسار، آذر ماه 1352 آبادان- از کتاب من میدانم بچهها دوست دارند بهار بیاید.*
.
آن روزهای ده سالگیام نمیدانستم زایر یعنی چه و بلم و جاشو یعنی چه و حتا چفیه ** یعنی چه. اما کتاب را خیلی دوست داشتم و آن را بارها و بارها خوانده بودم.
آن روزها نسیم خاکسار نویسندهی مورد علاقهام بود. چند سال بعدش شگفتزده شدم وقتی فهمیدم مرد است این نسیم. و در دنیای بچگی، یک جورهایی دلگیر شدم!
.
داشتم دنبال چی میگشتم توی کتابخانهی مانلی، که پیدایش کردم؟ و فکر کردم مانلی چرا باید این کتاب را داشته باشد. تازه نسخه قدیمیترش را، که شمارهی ثبتش سال 53 است و نشانیاش میدان 24 اسفند، بازار ایران. میدان 24 اسفند همان انقلاب امروز است. آن که ما داشتیم و هنوز هم داریم، سال 60 تجدید چاپ شده و پشت جلدش هم چیزی ننوشته. اما پشت جلد این کتاب نوشته شده:
«از همین نویسنده برای بچهها منتشر شده است: بچهها بیایید با هم کتاب بخوانیم.»
ما این کتاب را هم داشتیم. اما من هیچوقت نخواندمش. راستش نوشتههایش به نظرم خیلی زیاد بود. داستان هم نبود انگار. و من از همان وقتها بود انگار که حوصلهی خواندن کتابهای نظری را نداشتم! دیروز کتابخانههای قدیمیمان را نگاه کردم. هنوز هم داریمش. این کتاب و چند کتاب دیگر از او. خیلی از کتابهای آن سالها را دیگر نداریم. خیلی از حرفهای آن سالها دیگر کهنه شده، اما خب، نسیم خاکسار نویسنده محبوبم بود.
.
و پس از سالها و سالها، دوباره خواندمش و یادم نمیآید در ده سالگی تقدیم این کتاب را این همه دوست میداشتم:
«این کتاب را به پسر زایر قاسم بلمچی جنوب که میدانم کتابم را نخواهم خواند تقدیم میکنم.»
اگرچه کتاب خودش را چهار داستان پیوسته معرفی کرده، اما در واقع داستانی است با چهار فصل؛ زایر عباس، عبود، حسن، زایر یاسین. هر چهار تای اینها در لحظهای که قصهشان تعریف میشود، کنار شط نشستهاند. این شط، گمانم رودخانهی کارون باشد در خرمشهر.
«اکنون عبود روی ساحل نشسته است. هنوز نوبت او نرسیده است. پاهایش را دارد تکان میدهد. کف پای او هم مثل کف پای همه بلمچیها قاچ دارد.»
آنها منتظرند که مسافری بیاید و سوار بلمشان بشود و بروند آن طرف شط. آن طرف شط آبادان باید باشد. در قصه بهتازگی پلی بر شط زدهاند، پلی که زایریاسین از حضورش عصبانی است.
«زایریاسین همیشه با نگاهی حسرتآمیز، به پل نگاه میکند. از وقتی که روی شط پل ساختند، درآمد روزانه بلمچیها روز به روز کمتر شده است. »
و این پل، همان پل خرمشهر- آبادان باید باشد. همان که روزهای اول جنگ خراب شد و با عکسی یا عکسهایی ماندگار شده.
و همهی این آدمها منتظر بهارند تا بیاید.
مثل ما
که
سالهاست
منتظریم
بهار بیاید.
.
.
* دلم نیامد رسمالخط کتاب را تغییر بدهم.
** این آخری را البته همان روزها گمانم فهمیده باشم. جنگ شروع شد و خرمشهر اشغال شد و خرمشهر آزاد شد و جنگ تمام نشد و چفیه وارد زندگیمان شد!
ما که قدر آدمهای بزرگ را وقتی که زندهاند نمیدانیم، قدر این همه شاعر و نویسنده و نقاش و نوازنده و... قدر خیلی آدمهای خیلی خیلی بزرگ. باز خوب است که این قطعهی هنرمندان بهشت زهرا هست که بروی آنجا و رج بزنی قبرها را ردیف به ردیف، هی نامی آشنا را بشناسی و هی بگویی آخی...
نه، تو که برای دیدنشان راه نمیافتی بروی آن ته شهر. خیلی اگر آدم بودی، یادت میماند، وقتی زنده بودند، که زندهاند و تو معاصر آنهایی و باید خیلی مهم میبود برایت این معاصر بودن و باید نشان میدادی که چهقدر مهم است.
.
نه، من برای دیدنشان نبود که رفتم بهشت زهرا. آن روز جمعه دلیل مسلم دیگری داشتم. و خب، بهشت زهرا که جای خوبی نیست. اینقدر که همهچیز ماشینی است و اگر غفلت کنی مردهات ممکن است با مردهی یکی دیگر قاطی بشود و تو راه بیفتی دنبال جنازهای که مال تو نیست و اشک بریزی برای کسی که نمیشناسی و این وسط ممکن است کسی هم پیدا بشود و وسط اشکهایت بپرسد که با تو مرده چه نسبتی داشتی. باز اگر آرامگاه معتمدی خودمان بود در بابل، با آن همه درخت نارنج و آن همه سبزی، یک چیزی. تازه آنجا که مردهها با هم اشتباه نمیشوند. هر کی که بمیرد یک جورهایی به تو هم مربوط میشود و تو اشکهایت هیچوقت حرام یک مردهی ناشناس نمیشود.
آن روز جمعه، رفتگان ما فاتحههایشان را از ما گرفتند و گلهایی که خوب پرپر کردیم مبادا کسی از مردهی ما بدزدتش و سر قبر مردهی خودش بگذارد و گلابی که به وضوح رویش نوشته شده بود غیرخوراکی.
بعدش بود که سر از قطعهی هنرمندان درآوریم که لابد چون حال و هوایمان عوض شود، وقتی این همه آدم مهم را یک جا میبینیم و حالمان خوب بشود که خودمان چه آدمهای مهمی هستیم که این همه را، خیلیها را، بیشترشان را میشناسیم. و آنها همینطور خوابیده بودند آنجا و ما انگار سان میدیدیم از آنها و حتا گاهی هم تفقدی میکردیم.
*
اما نه، همهی این حرفها شوخی است وقتی یک لحظه فکر کنی چهقدر این آدمها بزرگاند و چهقدر قدرشان را ندانستیم و چهقدر هنوز هم قصد نداریم قدرشان را بدانیم و خیالمان راحت است که یک روزی میآیند اینجا و ما، راحت، هر وقت که دلمان خواست هوایی عوض کنیم از هوای گرفتهی بهشت زهرا، که حتماً با اجباری آمدهایم، دستجمعی ازشان دیداری میکنیم.
پنجشنبه بود و برف میبارید...