خواب دیدم در راهی میدوم، اما پاهایم پیش نمیروند. نفس نفس میزنم. گلویم خشک شده. فریاد او را از پشت سر میشنوم. تقلا میکنم که جلو بروم، اما نمیشود، نمیتوانم.
با خودم میگویم: «توی خواب همینطور است. آدم میدود، اما جلو نمیرود. الان بیدار میشوم.»
.
هنوز میدوم، اما هنوز سر جای اولم ایستادهام. پهلوهایم درد گرفته، نفسم بالا نمیآید. به پشت سر نگاه میکنم. دنبالم است. تیغهی چاقویش توی آفتاب برق میزند. انگار از سربالایی تندی بالا بروم، توی سرم نبض میکوبد. حالت تهوع دارم. صدایش نزدیکتر میآید.
«دیگر باید بیدار شوم. همیشه قبل از آنکه اتفاق بدی بیفتد، خواب تمام میشود.»
.
پاهایم نمیکشند، اما هنوز میدوم. پهلویم را گرفتهام و به یک طرف خم شدهام. روسری از سرم افتاده. خیس عرقم و موهایم به گردنم چسبیده. یک لنگه کفش از پایم درمیآید. به پشت سرم نگاه میکنم. خیلی نزدیک است، خیلی.
«پس چرا بیدار نمیشوم؟ چرا این خواب اینقدر طول کشیده؟»
.
از پشت موهایم را میکشد و دور دستش میپیچاند. درد توی سرم میپیچد. جیغ میکشم. نفسش توی صورتم میخورد. قلبم میزند. سردی تیغهی چاقو را روی پوستم حس میکنم.
«باید همین حالا بیدار شوم. دیگر آخرش است. چهقدر این خواب ترسناک است. چرا بیدار نمیشوم؟»
.
تیغهی چاقو سرد است. تمام تنم مور مور میشود. گلویم میسوزد. خونم شتک میزند توی صورتش. خونم گرم است، خیلی گرم.
من هیچوقت دفتر خاطرات نداشتم. یعنی آن روزهای بچگی هر وقت آمدم به توصیهی بزرگترها خاطره بنویسم، خیلی کسالتآور از آب آمد. بعدش تا همین پارسال، هر سال سررسیدی داشتم برای مثلاً ثبت احساسات و وقایع مهم(!) زندگیام. کجا رفتم و چی یا کی را دیدم و چی کار کردم و از این چیزها. همیشه هم یکی دو ماهی از زمان عقب بودم، اینقدر که حوصله نداشتم بنویسم. بعدترش دیدم حتا حوصله ندارم این مثلاً خاطرهها را بخوانم. این شد که بیخیالش شدم و خلاص...
بعدش نمیدانم چی شد که اینجوری شد. یعنی یکهویی دلم خواست یک جایی داشته باشم برای نوشتن و شاید هم خوانده شدن. نکند دارم پیر میشوم؟!
اما اگر دوست همکارم، عباس تربن آن غروب در دوچرخه هنوز جملهی «بدم نمیآید وبلاگ داشته باشم» تمام نشده آن را (بیآنکه هنوز اسمی داشته باشد) ثبت نمیکرد و چند روز بعدش ساعتها وقت نمیگذاشت برای درست کردن سر و شکلش، معلوم نبود که من همت این کار را داشته باشم یا نه!
و با این همه تنبلیام در نوشتن، از من توقع زیادی نداشته باشید!
راستش، نه چندان مىدانم که اینجا دقیقاً کجاست و نه مىدانم قرار است چه کنم!
چه شروع امیدوارکنندهاى!