پنجشنبه بود و برف میبارید...
گفت: همینها را که میگویی بنویس.
سومین نفر بود که این را میگفت.
حرفهایت را بنویس. بنویس. بنویس...
نمینویسم.
کلمهها میترساندم.
من هیچوقت دفتر خاطرات نداشتم. یعنی آن روزهای بچگی هر وقت آمدم به توصیهی بزرگترها خاطره بنویسم، خیلی کسالتآور از آب آمد. بعدش تا همین پارسال، هر سال سررسیدی داشتم برای مثلاً ثبت احساسات و وقایع مهم(!) زندگیام. کجا رفتم و چی یا کی را دیدم و چی کار کردم و از این چیزها. همیشه هم یکی دو ماهی از زمان عقب بودم، اینقدر که حوصله نداشتم بنویسم. بعدترش دیدم حتا حوصله ندارم این مثلاً خاطرهها را بخوانم. این شد که بیخیالش شدم و خلاص...
بعدش نمیدانم چی شد که اینجوری شد. یعنی یکهویی دلم خواست یک جایی داشته باشم برای نوشتن و شاید هم خوانده شدن. نکند دارم پیر میشوم؟!
اما اگر دوست همکارم، عباس تربن آن غروب در دوچرخه هنوز جملهی «بدم نمیآید وبلاگ داشته باشم» تمام نشده آن را (بیآنکه هنوز اسمی داشته باشد) ثبت نمیکرد و چند روز بعدش ساعتها وقت نمیگذاشت برای درست کردن سر و شکلش، معلوم نبود که من همت این کار را داشته باشم یا نه!
و با این همه تنبلیام در نوشتن، از من توقع زیادی نداشته باشید!
راستش، نه چندان مىدانم که اینجا دقیقاً کجاست و نه مىدانم قرار است چه کنم!
چه شروع امیدوارکنندهاى!