امروز یه گربههه رو دیدم که دنبال یه آقاهه راه افتاده بود. آقاهه پیرمرد بود. یه پیرهنِ سفیدِ چرکمرده تنش بود و یه کیف دوشیِ سیاهِ خاکی داشت. آقاهه جلوى دکهى روزنامه فروشى وایساده بود. نمىدونم به روزنامهها نگا مىکرد یا به گربههه، اما گربههه واسهش یه کش و قوسى میاومد که نگو. اصلاً همین شد که توجهم رو جلب کرد و وایسادم به نگا کردن. بعد آقاهه راه افتاد و گربههه هم دنبالش. از آقاهه پرسیدم گربهى شماس؟ گف نه، مال من نیس. از گربه مىترسى؟ نمیدونم از کجا فهمیده بود. آخه من چن وقتیه که دارم سعى میکنم از گربهها نترسم و تازگیام تو کوچه باهاشون سلام علیکی هم مىکنم، خب از دور البته. برا همین گفتم نه، اما بلد نیستم با حیوونا سر کنم! آقاهه خندید. دندون مصنوعى داشت.
بعدش از کنارشون رد شدم و راهمو کشیدم و رفتم. دیگه هم اتفاق جالبى نیفتاد.
سلام. جالب بود. اگر کمی آب و تابش می دادید و یک نتیجه گیری آخرش می افزودید داستان کوتاهی خوبی می شد.خوشحالم از اشنایی با وبلاگ شما.
چه جالب !
اتفاقات جالب همیشه می افتند ما باید خوب دقت کنیم.