اگر بدانی اتاقم چهقدر بههم ریخته است! خودم هم باورم نمیشود. من و اینهمه شلختگی؟ حوصله ندارم منظم باشم. حوصله ندارم لباسهایم را تا کنم توی چمدان و اتاق را جمع و جور کنم. حوصله ندارم صبح زود بیدار شوم و هی به بقیه بگویم دیر شد دیر شد. میشود مدتی شلخته باشم؟ شلخته و بیخیال؟ فکرم را که جمعوجور کنم، دوباره لباسها را مرتب تا میکنم، دستمالکاغذیهای کهنه را میریزم دور، در خمیردندان را میبندم.
دلم برایت تنگ میشود، اما جایت خالی نیست. میان این همه شلوغی حولههای نمدار و کرم ضدآفتاب و کفشهای لنگه به لنگه و لباسهای چروکیده نمیتوانم تو را تصور کنم.
چیزی نمانده. دارم برمیگردم. دوباره روزهای طولانی تابستان که کنار تو کوتاه میشود. فقط حیف که آفتاب آنجا میکروبها را نمیکشد.
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد...
میشه مدتی شلخته بود٬ آره٬میشه!
من مدتیه که شلخته ام اما به قول شما جاش این روزا میون این همه شلختگی خالی نیست...!
زودباش خانم حریری . بنویس . می خوام بخونم ...
این رفتن ها ٌ بیحوصله گی ها ٌ همه جا شلوغ بودن ها حتا این فکرا که شلوغ میشن..
یه جا خوندم (یادم نیست کجا!) که آدمای شلخته بیشتر عمر میکنن!
سلام
وبلاگ زیبایی داری
خیلی زیبا می نویسی. خاطره نویسی شما حسی است و به انسان آرامش میده. جوری که احساس ؟آرامش میده
موفق باشی
نخستین بار گفتش از کجایی
بگفت از پشت سد آشنایی
بگفت آنجا صنعت در چه کوشند
بگفت نکته خرند و تست فروشند
بگفتا تست فروشی در ادب نیست
بگفت از درس خوانان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق به کنکور
بگفت از دل تو گویی و من از زور
بگفتا عشق کنکور بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا گر کند مغز تو را ریش
بگفت مغزم بود این گونه از پیش
بگفت ار من بیارم رتبه ای ناب
بگفتا وه چه می بینی تو در خواب
با سلام و عرض ادب. چقدر دلم برای دوچرخه و روزای نوجوونی
تنگ شده.حیف که چقدر همه چی زود تموم میشه...
...
هی میام که بگم شیوااااااااا چه خوشحالم که خوندمت و حالا بیشتر دوستت دارم اما هی پا ک میشه و هی می نویسم شیوااااااااا چه خوشحالم که خوندمت و حالا بیشتر دوستت دارم
هی می نویسم شیوااااااااا چه خوشحالم که خوندمت و حالا بیشتر دوستت دارم
هی می نویسم...