«راستی بچهها چقدر خوب است بهار بیاید.
اگر بهار بیاید زایر عباس توی بیمارستان عمومی میخوابد، به او سوزن بیهوشی میزنند. عبود به سربازی میرود. خدمتش که تمام شد کارت جاشویی میگیرد. زایر قاسم روی دوبه حاجی عبداله کار پیدا میکند. حسن صاحب یک بلم کوچک میشود. برای بلمش بادبان سفید میگذارد. سکینه شوهر پیدا میکند. زایر یاسین زحمتش کمتر میشود. راستی بچهها چقدر خوب است بهار بیاید.»
نسیم خاکسار، آذر ماه 1352 آبادان- از کتاب من میدانم بچهها دوست دارند بهار بیاید.*
.
آن روزهای ده سالگیام نمیدانستم زایر یعنی چه و بلم و جاشو یعنی چه و حتا چفیه ** یعنی چه. اما کتاب را خیلی دوست داشتم و آن را بارها و بارها خوانده بودم.
آن روزها نسیم خاکسار نویسندهی مورد علاقهام بود. چند سال بعدش شگفتزده شدم وقتی فهمیدم مرد است این نسیم. و در دنیای بچگی، یک جورهایی دلگیر شدم!
.
داشتم دنبال چی میگشتم توی کتابخانهی مانلی، که پیدایش کردم؟ و فکر کردم مانلی چرا باید این کتاب را داشته باشد. تازه نسخه قدیمیترش را، که شمارهی ثبتش سال 53 است و نشانیاش میدان 24 اسفند، بازار ایران. میدان 24 اسفند همان انقلاب امروز است. آن که ما داشتیم و هنوز هم داریم، سال 60 تجدید چاپ شده و پشت جلدش هم چیزی ننوشته. اما پشت جلد این کتاب نوشته شده:
«از همین نویسنده برای بچهها منتشر شده است: بچهها بیایید با هم کتاب بخوانیم.»
ما این کتاب را هم داشتیم. اما من هیچوقت نخواندمش. راستش نوشتههایش به نظرم خیلی زیاد بود. داستان هم نبود انگار. و من از همان وقتها بود انگار که حوصلهی خواندن کتابهای نظری را نداشتم! دیروز کتابخانههای قدیمیمان را نگاه کردم. هنوز هم داریمش. این کتاب و چند کتاب دیگر از او. خیلی از کتابهای آن سالها را دیگر نداریم. خیلی از حرفهای آن سالها دیگر کهنه شده، اما خب، نسیم خاکسار نویسنده محبوبم بود.
.
و پس از سالها و سالها، دوباره خواندمش و یادم نمیآید در ده سالگی تقدیم این کتاب را این همه دوست میداشتم:
«این کتاب را به پسر زایر قاسم بلمچی جنوب که میدانم کتابم را نخواهم خواند تقدیم میکنم.»
اگرچه کتاب خودش را چهار داستان پیوسته معرفی کرده، اما در واقع داستانی است با چهار فصل؛ زایر عباس، عبود، حسن، زایر یاسین. هر چهار تای اینها در لحظهای که قصهشان تعریف میشود، کنار شط نشستهاند. این شط، گمانم رودخانهی کارون باشد در خرمشهر.
«اکنون عبود روی ساحل نشسته است. هنوز نوبت او نرسیده است. پاهایش را دارد تکان میدهد. کف پای او هم مثل کف پای همه بلمچیها قاچ دارد.»
آنها منتظرند که مسافری بیاید و سوار بلمشان بشود و بروند آن طرف شط. آن طرف شط آبادان باید باشد. در قصه بهتازگی پلی بر شط زدهاند، پلی که زایریاسین از حضورش عصبانی است.
«زایریاسین همیشه با نگاهی حسرتآمیز، به پل نگاه میکند. از وقتی که روی شط پل ساختند، درآمد روزانه بلمچیها روز به روز کمتر شده است. »
و این پل، همان پل خرمشهر- آبادان باید باشد. همان که روزهای اول جنگ خراب شد و با عکسی یا عکسهایی ماندگار شده.
و همهی این آدمها منتظر بهارند تا بیاید.
مثل ما
که
سالهاست
منتظریم
بهار بیاید.
.
.
* دلم نیامد رسمالخط کتاب را تغییر بدهم.
** این آخری را البته همان روزها گمانم فهمیده باشم. جنگ شروع شد و خرمشهر اشغال شد و خرمشهر آزاد شد و جنگ تمام نشد و چفیه وارد زندگیمان شد!
من این کتاب رو دوست داشتم چون شما دوستش داشتین و این برای من مهم بود.
و خوشحالم که خوندمش.
یادداشتتون خیلی بهم چسبید.
من مطمئنم که بهار می آد.
و ما اون بهار رو می بینیم.
سلام خانم حریری عزیز!
من هم دلم می خواد این کتاب رو بخونم!
سلام
لینک این پست را برای نسیم خاکسار فرستادم.
همین الان درست قبل از آنکه آنرا بخوانم داشتم ایمیل تازه اورا می خواندم و ایمیلی هم برایش فرستادم. چه تصادفی!
سلام
این جملات منو یاد شعر من هم می میرم سلمان هراتی انداخت!
ممنون از معرفیتون
باید بگردم کتاب رو پیدا کنم
چی بگم والا
شخصا با ** بیشتر حال کردم
یواش یواش باید بریئ اعتماد کار کنیدآ
شیوا جان
مطمئنم بهار جاویدان میرسد
این روزها ی سرد میگذره ...
به نظر مثل قبل از سحر است که هوا تاریک تاریک میشه
اما جالبه که منم تا همین ده سال قبل هم فکر میکردم نسیم خاکسار زنه.
:)