بیرون
تیغ موذی آفتاب و
تن چاک خوردهی خاک
.
من
ایستاده بر لب جاده
لبهای داغمه بسته و
چشمهای مات
هیچ غباری
سمضربهی هیچ سواری
هیچ
زخمی است بر دلم
بر چهرهام
تنم
با دردی یکنواختِ تکرارشونده
چرا باران نمیبارد؟