شعری از...

تو نیستی

این باران بیهوده می‌بارد

اما خیس نخواهیم شد...

بیهوده این رودخانه‌ی بزرگ

موج برمی‌دارد و می‌درخشد

اما بر ساحل نخواهیم نشست...

جاده‌‌ها که امتداد می‌یابند

بیهوده خود را خسته می‌کنند

ما با هم در آن‌ها راه نخواهیم رفت...

دل‌تنگی‌ها، غریبی‌ها بیهوده است

ما از هم خیلی فاصله داریم

نخواهیم گریست...

بیهوده تو را دوست دارم

بیهوده زندگی می‌کنم

این زندگی را قسمت نخواهیم کرد...

 

من البته نمی‌دانم این شعر کیست. اگر کسی می‌داند، خبرم کند.

شعری از عزیزنسین. ممنون از مهدیار دلکش.