ما که قدر آدمهای بزرگ را وقتی که زندهاند
نمیدانیم، قدر این همه شاعر و نویسنده و نقاش و نوازنده و... قدر خیلی آدمهای
خیلی خیلی بزرگ. باز خوب است که این قطعهی هنرمندان بهشت زهرا هست که بروی آنجا
و رج بزنی قبرها را ردیف به ردیف، هی نامی آشنا را بشناسی و هی بگویی آخی...
نه، تو که برای دیدنشان راه نمیافتی
بروی آن ته شهر. خیلی اگر آدم بودی، یادت میماند، وقتی زنده بودند، که زندهاند و
تو معاصر آنهایی و باید خیلی مهم میبود برایت این معاصر بودن و باید نشان میدادی
که چهقدر مهم است.
.
نه، من برای دیدنشان نبود که رفتم بهشت
زهرا. آن روز جمعه دلیل مسلم دیگری داشتم. و خب، بهشت زهرا که جای خوبی نیست. اینقدر
که همهچیز ماشینی است و اگر غفلت کنی مردهات ممکن است با مردهی یکی دیگر قاطی
بشود و تو راه بیفتی دنبال جنازهای که مال تو نیست و اشک بریزی برای کسی که نمیشناسی
و این وسط ممکن است کسی هم پیدا بشود و وسط اشکهایت بپرسد که با تو مرده چه
نسبتی داشتی. باز اگر آرامگاه معتمدی خودمان بود در بابل، با آن همه درخت نارنج و
آن همه سبزی، یک چیزی. تازه آنجا که مردهها با هم اشتباه نمیشوند. هر کی که
بمیرد یک جورهایی به تو هم مربوط میشود و تو اشکهایت هیچوقت حرام یک مردهی ناشناس
نمیشود.
آن روز جمعه، رفتگان ما فاتحههایشان را
از ما گرفتند و گلهایی که خوب پرپر کردیم مبادا کسی از مردهی ما بدزدتش و سر قبر
مردهی خودش بگذارد و گلابی که به وضوح رویش نوشته شده بود غیرخوراکی.
بعدش بود که سر از قطعهی هنرمندان
درآوریم که لابد چون حال و هوایمان عوض شود، وقتی این همه آدم مهم را یک جا میبینیم
و حالمان خوب بشود که خودمان چه آدمهای مهمی هستیم که این همه را، خیلیها را،
بیشترشان را میشناسیم. و آنها همینطور خوابیده بودند آنجا و ما انگار سان میدیدیم از آنها و حتا
گاهی هم تفقدی میکردیم.
*
اما نه، همهی این حرفها شوخی است وقتی
یک لحظه فکر کنی چهقدر این آدمها بزرگاند و چهقدر قدرشان را ندانستیم و چهقدر
هنوز هم قصد نداریم قدرشان را بدانیم و خیالمان راحت است که یک روزی میآیند اینجا
و ما، راحت، هر وقت که دلمان خواست هوایی عوض کنیم از هوای گرفتهی بهشت زهرا، که
حتماً با اجباری آمدهایم، دستجمعی ازشان دیداری میکنیم.