ترانه‌ی آفتاب

صدای شرشر باران به روز چهارم و پنجم و ششم که می‌رسید، بچه‌ها بی‌طاقت می‌شدند از این خانه نشستن اجباری.

شِلّاب مازندران این‌طوری است. شروع که می‌شود، تمام نمی‌شود. می‌بارد،‌ بی‌وقفه و یکنواخت، ‌مثل نخ،‌ روزهای طولانی.

بچه‌ها که خسته می‌شدند، می‌لولیدند توی دست و پای بزرگ‌ترها. آن روزها توی هر خانه‌ای بچه زیاد بود. یکی دو سه تا مال همان خانه،‌ یک چندتایی هم بچه‌ی فامیل یا مهمانی که چند روزی آمده بودند از روستا برای دوا و درمانی یا شاید آب و هوایی.

بچه‌های بی‌حوصله شروع می‌کردند به شلوغ‌کاری. می‌پیچیدند توی لحاف کرسی یا می‌چپیدند توی صندوق‌خانه به خراب‌کاری،‌ یا سرک می‌کشیدند توی آشپزخانه،‌ و خلاصه بزرگ‌ترها عاصی می‌شدند.

تا بالاخره مادربزرگ که آن‌ روزها هنوز مادربزرگ نبود و فقط مادر بود،‌ صدایشان می‌کرد و می‌فرستادشان جلو ایوان خانه تا چشم بدوزند به باران و بخوانند:

آفتاب بـِرو، وارِش تِه جا ره بَیتِه، تِه گرمِ جا رِه بَیتِه

و آن‌قدر بخوانند تا باران تمام بشود.

بچه‌ها صف می‌شدند جلوی ایوان، نشسته یا ایستاده،‌ و می‌خواندند:

آفتاب بِرو، وارِش تِه جا ره بَیتِه، تِه گرمِ جا رِه بَیتِه

یک صدایی، چند صدایی،‌ با آهنگ‌های مختلفی که به صدایشان می‌دادند و فکر می‌کردند هرچه بلندتر بخوانند، خورشید صدایشان را زودتر می‌شنود و دوران خانه‌نشینی روزهای بارانی زودتر تمام می‌شود.

 

بچه‌های آن روز که حالا خودشان مادربزرگ‌اند، یادشان نمی‌آید که از خواندن ترانه‌ی آفتاب خورشید بر‌می‌گشت یا نه، و این قصه‌ همیشه با یک لبخند تمام می‌شود؛ خاطره‌‌ی روزهای آفتابی و بازی در باغی که پر از درخت بود...

 

 

مادربزرگ که آن روزها فقط مادر بود و امروز دیگر نیست، حتماً باورش نمی‌شود کسی از مازندران سبز بارانی کوچ کند به این شهر غول‌پیکر و در حسرت باران به آسمان دود‌آلود نگاه کند و بلند بلند دعای باران بخواند.

..............

دی ماه 83

چاپ شده در دوچرخه‌ی شماره‌ی 254

..................................

شلاب: بارانی تند و طولانی

آفتاب بیا، باران جایت را گرفته، جاى گرمت راگرفته

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
راز... سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 07:18 ب.ظ http://13eman.logfa.com

آفتاب...

علیرضا کیانی سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 11:16 ب.ظ http://alirezakiani.blogfa.com

اون موقع که این چاپ شد ماها اندازه نخود بودیما:دی
چه زود بزرگ شدیم رفت...:(

عابد چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 07:02 ب.ظ http://abedakbari.blogfa.com

سلام
جالب بود!
خوشمان آمد!

أنا پنج‌شنبه 20 آبان 1389 ساعت 03:12 ق.ظ http://www.lahzeparvanegi.blogfa.com

چقدر دل نشین...

عباس عبدی شنبه 22 آبان 1389 ساعت 12:47 ق.ظ

بسیار زیبا بود. کاش این را همان موقع‌ها خوانده بودم. اگر این طور بود حتماْ الان از گذشته تصویر زیباتری در خاطر داشتم. راستش ما هیچ‌وقت ایوان نداشتیم. اما چند وقتی - کمتر از دوسال- که گیلان بودم از این شکل مورب باریدن باران کیف می کردم. انگار داشت جهان پیش چشمم را که همه سبز بود هاشور می زد.
و اما...
کاش کلمات را معنی نمی کردید. کاش شعر را می گذاشتید همان طور که بود بماند. به همان زبانی که صدا می کردید باران را و همان آهنگی که رو به آفتاب می خواندید.

موژان شنبه 22 آبان 1389 ساعت 08:04 ب.ظ http://www.zindagih.blogfa.com

همونی که دیر اومد اصلنشم بچه خوبی نبود هی شلاب از چشم هایش می آید که من بالاخره بچه خوبی می شم نامه های با چرک نوبس می نویسم و به موقع به قرار هام می رسم

سفید مثل شب دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 04:00 ب.ظ http://www.youspeak.blogfa.com

من اصلا آدمی نیستم که الکی از وبلاگ کسی تعریف کنم.
ولی این پستتون خیلی زیبا بود.خیلی.قشنگ یاد باز باران با ترانه و حال و هوای دوران تحصیلات ابتدایی و بچه گی های خودم انداخت.
بچه نماد پاکی،سادگی،شفافیت.

آذرخش پنج‌شنبه 27 آبان 1389 ساعت 12:34 ب.ظ http://azymusic.persianblog.ir/

مطلب جالبی بود و خوندنی
بارون هم بارون های قدیم

نیلوفر شهسواریان یکشنبه 30 آبان 1389 ساعت 10:23 ق.ظ http://80005.blogfa.com

تولد وبلاگتون مبارک!!!!
خانواده پرجمعیت کیفش بیشتره!

خیلی ممنونم
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد